در ابعاد

1- اگر بودن را در هاله ای از کلیشه ها اسیر بدانیم، پس باید آنرا تعریف کنیم. (در ابعاد بی شکوه این ..)

2- اگر بودن را در هاله ای از کلیشه ها اسیر ندانیم پس باید آنرا تعریف کنیم. (معمولا)

اما فقط همان شماره ی 1 درست است.

این «اگر» این حس را ایجاد می کند که «بودن» در هاله ای از کلیشه ها اسیر «نیست» و اگر اسیر باشد آن وقت…

اما اگر نیست، پس چرا «در ابعاد …» این کلیشه ها را می بینند؟

این کلیشه ها هستند، اما «بودن» اسیرشان نیست؟ یا بودن اسیر کلیشه ها هست و «اگر»ی در کار نیست؟ یا در هر حال تعریف «بودن» خوب است و از تعداد معضل ها می کاهد یا.

چیز جالبی که در جمله هایش هست این است که انگار اول اتفاق در ذهن اش می افتد بعد خودش می نشیند اتفاق را کشف کند.
کشف اتفاقی که افتاده به اندازه ی افتادن اتفاق مهم نیست چون کم کم جوری جا می افتد که نیازی به کشف اش نباشد. مثل همان لبه ی مرز، که در طبیعت وجود ندارد و از قرارداد های اجتماعی است. پس و پیش هم می شود.

«اینجاست که تخیل بازدارنده شروع می کند. تخیل امتناع از اخلاق کلیشه ها.» (در ابعاد..)

«بازدارنده» چه معنای متفاوتی پیدا کرده اینجا.

سپینود، جواب نده.