مصارف چندگانه

فصل 9

اگر 9 فارسی داشتم می شد نشاندش روی زانو، با سر چاق .

ساعتم به دیوار اتاق است. رو به من. هیچکس نیست. روی هر سه میزم دراز کشیده ام امروز. دستهایم را انداخته ام زیر میز، از دو ور به هم نمی رسند. پستان چسبانده ام به سطح صاف. سرم را رها کرده ام بیفتد زیر میز، لق بخورد. مو ندارم. موهایم کوتاه است. اما آنقدر بلند هست که صورتم را غلغلک بدهد. می ریزد تو چشمهام. این میز. چار دست و پا. از زمین بلند شده. صاف خوابیده زیر من. صاف صاف. دست می اندازم دور پایه هاش که دستهاش اند. می کشم تنم را بالا، سر می خورم روی تن صاف صاف، شانه هام از شانه اش بیرون می زند، رو به زیر میز. نفسم وا می شود. پا می شوم. می روم روی آن یکی میز. می نشینم. نگاه می کنم به این یکی میز.

اینجا اتاق نشیمن. توی این اتاق سه میز گذاشته ام. میزهای دراز. یکی جلو این مبل. یکی جلو آن مبل. (مبل ها هر دو سه نفره اند) یکی هم چسبیده به دیوار، پر از کتاب. کنار کتابها، پر از شیشه های مشروب. پر نه، تقریقا پنج بطری. جورواجور. گاهی کتم را می اندازم روی همان کتابها روی میز. از در که تو می آیم، گاهی کتم را می اندازم روی کتابها، روی میز. روی این میز نمی شود دراز کشید. شاید چون رویش همیشه پر است. اما روی آن یکی میزها، که جلوی مبل ها گذاشته ام، همیشه خالی است.

حالا از روی میز بلند می شوم می روم چای می ریزم می گذارم توی سینی، کره می مالم روی نان، می گذارم توی سینی. سینی را می گذارم روی میز. نان و چای را می گذارم روی میز. همانجایی که خوابیده بودم پیش از اینکه چای و نان را بیاورم بگذارم روی میز. می خواهم ببینم چطور می شود از چیزی کار کشید، کارهای عجیب غریب. اول بخوابم با میز. بعد بخورم روی میز. بعد میز را بکشم کنار پنجره روی اش بایستم تماشا کنم توی کوچه درختی هست که می شود از شاخه های آویزان شد.

این خانه پر است از اشیایی که نمی دانند من چکارشان دارم اینجا. هر روز گیج گیج اند.

1 دیدگاه برای «مصارف چندگانه»

  1. When we got the news of Henrietta’s death, the table was just being set at home, Anna had left Henrietta’s napkin, which she didn’t think was quite ready for the laundry, in the yellow napkin ring on the sideboard, and we all looked at the napkin, there was a bit of marmalade on it and a small brown spot of soup or gravy. For the first time I sensed how terrible are the objects left behind when someone goes away or dies. Mother actually made an effort to eat, no doubt it was supposed to mean: Life goes on, or something of that sort, but I knew very well: that wasn’t so, it isn’t life that goes on but death

    A little bit in «thing» by Heinrich Böll (The Clown )

    از کشف نوشته‌هایت خوشحال شدم. حالا دنیای کوچک دیگری دارم برای کشف و لذت و نشخوار کلمات جدید و شناختن درون انسانی دیگر.

بیان دیدگاه