من و من

سال ها پیش هر روز صبح که از خواب پا می شدم حالم داشت بهم می خورد و بلافاصله حال بهم خوردگی تبدیل می شد به عصبانیت شدید شدیدی که توی سرم صدای گریه می پیچید ولی نمی شد گریه کنم چون صبح بود و باید برنامه ی روز شروع می شد و حتی نمی دانستم چرا عصبانی ام چرا می خواهم صورتم را از بالای پیشانی جر بدهم تا پایین و شروع می کردم به کار. فکر می کردم زیادی خسته ام. با مردی زندگی می کردم. بعضی شب هایی که روی مبل نمی خوابیدم می رفتم روی تخت، می خوابیدم. نصفه های شب هر شب احساس خفگی شدید می کردم و خواب می دیدم که دارم میمیرم نفسم بند آمده. دست و پا می زدم که نفس بکشم نمی شد.

بیدار می شدم می دیدم که او روی من است و فشار تن او و صورتش که دارد لب هایم را می بوسد و روی صورتم نفس می زند داشته خفه ام می کرده که کم کم بیدار شده ام. صورتش را با دست پس می زدم کنار نگه می داشتم و بیدارخواب، کم کم می فهمیدم دارد با من می خوابد. بعد تمام می شد. تا حالم از بهم خوردگی بیرون بیاید و خوابم ببرد زیاد طول نمی کشید. اما باز خواب بد می دیدم.

برایش توضیح دادم که وقتی خوابم به من دست نزند. برایش توضیح دادم که اگر دوست دارد با من بخوابد بیدارم کند و صبر کند تا بخواهم با او بخوابم. او احتمال می داد که عصبی شده ام و خسته ام و اگر احیانا با گل بیاید خانه خستگی من رفع می شود. خب آن رابطه قطع شد، به سختی قطع شد چون چندین بند به هم بسته بود اما قطع شد. پیش از آنکه قطع شود اما او برای من توضیح داد که هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده و ما قاعدتا باید با هم بخوابیم چون هم را دوست داریم و شریک زندگی همیم و بدن آدم در هنگام خواب که استراحت کرده است و به رویا فرو رفته است دوست دارد عشقبازی کند و به همین او غلت می زند رو به اینور و می افتد روی من.

بخشی از این خاطره یک داستان کوتاه شد که اولین داستانی بود که منتشر کردم. داستان مردی که روی تختخوابش دنبال یک سوراخ می گردد که فرو کند توش.

همه ی کسانی که به شکلی به من دسترسی داشتند به چاپ شدن این داستان اعتراض کردند.

بعضی ها برای بعضی ها توضیح دادند که این داستان فقط یک داستان است و ذهن ساقی آن را ساخته است و نباید ساقی را به خاطر نوشتن این داستان محکوم کرد به همان دلیل که مثلا دولت آبادی را به خاطر توضیح صحنه ی قتل در رمانش، به جرم انجام قتل دستگیر نمی کنند. می گفتند، خب حالا این نویسنده یک داستانی نوشته درباره ی رختخواب یک زن و شوهر، این تخیل نویسنده است که این داستان را نوشته.

مشکل اینجا بود، برای خیلی ها، که زندگی خصوصی من نریزد روی دایره. چرا؟ در آن زمان من خوب می دانستم که از انتهای راست رختخواب های ایرانی تا انتهای چپ اش، چه اتفاقهایی می افتد و حرف نزدن از آن اتفاق ها به نظر من معنای پنهان کردن بیماری و در نتیجه درمان نشدن بیماری را داشت. در آن زمان به دلیل کارهای داوطلبانه ای که در مراکز زنان و کودکان و انجمن ها و خانه های امن می کردم، مترجم زنان کرد و ترک و فارسی زبان بودم و قصه های دنباله دار این زنان را، و بعد قصه های شوهران این زنان را، من گوش می کردم و ترجمه می کردم. به خاطر نوشته هایم، پای صحبت خیلی ها می نشستم. به خاطر که آماری که دوست داشتم بگیرم، پای صحبت خیلی های دیگر. داستان هایی که می نویسم تکه هایش فقط از زندگی خودم برداشته شده اما نمونه هایش در رختخواب های دیگر هست. این یک دلیل است که به کار مصلحان اجتماعی و فعالان حقوق زنان و … می آید.

من اما به مسائل جنسی و بغرنجی های ارتباط تن ها با هم و سیاست سکس و قراردادهایی که معلوم نیست از کی و چطور جا افتاده در مناسبات آدمهایی که به هر حال در هر زمینه ی دیگری سلیقه ی شخصی دارند جز در همین زمینه، علاقمندم.

سی و چند ساله بودم که تصمیم گرفتم با هر کسی بخوابم و آمار جمع کنم. برای خودم. چهار پنج سال طول کشید و حوصله ام سر رفت. چیزی اول کار برایم جالب بود حرکت تن بود. شکل اعضای بدن وقتی درگیر سکس اند و وقتی که خسته اند و روحیه ی آدم ها در این ساعت ها. این که کم و بیش همه مثل هم تکان می خورند. این ریتم، عوض نمی شود.

مهم تر از همه برای من این بود که عشق و سکس بی دلیل مربوط می شد به قرارداد ازدواج. قراردادی که لزوما نه نیازی به عشق دارد و نه لزوم عشق را در چارچوب هایش رعایت می کند. بر اساس سنت، ازدواج بین دو آدمی اتفاق می افتاد که اصلا هم را ندیده بوده اند. بعدترها، هم را می دیدند، اما نه آنقدر که چیزی که مایه ی دوست داشتن باشد از هم به دست بیاورند. و بعدترها، لااقل آنقدر که من می دانم، امکان دیدن و بودن و دوست داشتن پیش آمد، ولی بعد از آن، لزوم ازدواج چه بود؟ وقتی دو نفر آنقدر به هم نزدیک شدند که دانستند هم را دوست دارند و از خوابیدن با هم و بودن با هم و رفتن با هم لذت می برند، ازدواج چه معنای اضافه ای به آن باهم بودن می بخشد؟ این اجازه گرفتن و ثبت کردن فقط رعایت اصول اجتماعی است، به دوام عشق که کمک خاصی نمی کند. یعنی هیچ چیز به دوام عشق کمکی نمی کند. عشق به هر حال باید یک جایی تمام بشود، نمی تواند تا آخر بماند، اما معمولا اقساط خانه همزمان با عشق تمام نمی شوند. یا بچه ها همزمان با عشق از زندگی یک زوج بیرون نمی روند. اصولا چرا باید حضور یک پدر و مادر شایسته را با حضور یک جفت عاشق مخلوط کرد؟ چرا پدر و مادر یک بچه حتما باید با هم سکس داشته باشند؟ چه نیازی است که یک زوج عاشق به محض اینکه با هم شروع به زندگی می کنند بچه ها را به جمع خودشان اضافه می کنند؟ این انجام یک وظیفه ی اجتماعی است یا پاسخ به نیاز تن برای زایمان؟

من به تن خودم، چسبیده به تن خیلی از آدمها نگاه کرده ام. لذت به دلیل خاصی می آید.

بیان دیدگاه