یکی از نامه ها

 

 

حالا این را گوش کن: از همۀ جاهای ديگر بهتر نبود ولی خيلی شبيه بود به همان جايی که معمولا اتفاق‌هايی نظير اين اتفاق می‌افتد. و زمان چقدر مناسب بود ، آخرهای شب، از نيمه گذشته، در واقع آخرين روز..

ما يکدفعه وارد يک جادۀ باريک و تاريک شديم. از توی بزرگراه، وارد جادۀ باريک و تاريک شديم.

اين را گوش کن، شاهکار:

دو طرف جادۀ باريک، درخت، رديف، کاشته بودند و سرشاخه‌های درختها به هم رسيده بود شده بود دالان بهشت، در شب.

خب زمستان بود. درخت‌ها لخت بودند و آن جا شبيه بهشت نبود. حزنی متفاوت با حزن بهشت ما را در خود گرفته بود و مهمتر اينکه آنجا آخرِ راه نبود و آن امنيت مايوس بهشت در ما نبود اما آن دالان، دالانِ بهشت بود. تو می‌دانستی، می‌خواستی به من نشان بدهی، برای همين راه را دور کردی و پيچيدی توی آن جادۀباريک که بعد گفتی فکر نمی‌کردم به اين کوتاهی باشد. خب بعضی وقت‌ها هر راهی کوتاه می‌نمايد. من که حواسم به راه نبود. به تو فکر می‌کردم، برای همين هم گفتم بيدارم کن، و سرم را گذاشتم خوابيدم.

دوبار بيدارم کردی. يکبار فندک می‌خواستی يکبار هم می‌خواستی بگويی که آن چراغ‌های روشن دور از جاده که وسطشان نور آبی سوسو می‌زند، چراغ‌های يک ساختمان قديمی‌اند که شده موزۀ ‌جنگ دوم و يکی از غرفه‌هايش مال يادگاری‌های جا مانده از سربازهای کانادايی‌ست که آمده‌بودند اينجا و خيلی‌هاشان همانجا مرده ‌بودند. ساختمان     ساختمانِ چی؟ يک ساختمانی     گوش کردم. الآن يادم رفته. هرچه می‌گفتی گوش می‌کردم. همه چيز يادم مانده. شايد اصلا اسم آن بنا مهم نباشد ولی يادم مانده. اسمش هم يادم مانده. بيدارم که کردی اشاره کردی به سمت راست جاده. شانه‌ام را آهسته تکان دادی اشاره کردی به سمت راست جاده. چشم‌هايت برق نداشت. نگاه می‌کرد به من و نگاه به جاده می‌کرد و من يادم است که يک نگرانی يا شايد نگرانی همراه با دلهره يا همراه دلخوری       نه دلخوری نبود. دلخوری بود همراه آرامش. آرامشی مثل زقوم توی نگاهت بود. باز خوابم برد. روز آخر بود. نه از آن روزهای آخر که آخرِ يک چيزی هستند، نه، جالب اين جا بود. بعد ماشين را نگه داشتی. آخرِِ هر چيزی ترس دارد. حتی آخر ِ زندان، که وا می‌شود به خيابان، ترس دارد. آخر ِ چيزی نبود و ما اين را خوب می‌دانستيم. می‌خواهم بگويم که می‌فهمم. نگاه‌ها، حرف‌ها، آن حرکت‌های تند يککاره، که يککاره بلند می‌شدی بروی، پشيمان می‌شدی با روزنامه‌ای، پاکت ميوه‌ای چيزی برمی‌گشتی. می‌فهمم اما تاييدت نمی‌کنم. اين‌ها را برای همين می‌نويسم که ببينی کجاها رفته‌ايم تا کجاها رفته‌ايم.  و اين چيزها، مثل فراموشکاری تو نمونۀ های خوبی هستند تا قضایا را بهتر تحليل کنی. فراموشکاری را نمی‌شود، نبايد بخشيد. من بخشيدم اما فقط برای اينکه آن دالان را حفظ کنم. تو هم همين را می‌خواهی. به خصوص که آن دالان با تمام شباهتش دالان بهشت نبود. چرايش را تو بايد بدانی. ماشين را نگه داشتی پياده شدی. سرد بود. لباس‌هامان گرم بود. در را واکردی پياده شدم رفتم جلو، پای پل ايستادم. شب بود. خلوت. سرد بود. درخت‌ها دو طرف جاده سر به هم داده بودند. پای پل ايستادم برگشتم دستت را گرفتم. دوتا نوشابه‌ها را آورده بودی. سيگار من را هم آورده‌ بودی و فندک را. همه را گذاشتی روی زمين و از جيبت يک بستۀ کوچک دستمال کاغذی بيرون آوردی دادی دستم و سرت را همانجور راست نگه داشتی انگار که داری روبرو را تماشا می‌کنی. فردا هم سرت را همانجور نگه داشتی و رفتی. من‌هم بلد بودم. چشم دوختم به روبرو ولی به يک چيزهای ديگری فکر می‌کردم. فهميدی و گفتی تماشا کن. گفتی اين‌ها را بايد بدانی، ببينی، بايد از اين چيزها استفاده کنی. گفتم دارم تماشا می‌کنم و منظره را با منظرۀ آسمان اصفهان مقايسه کردم و از آسمان لندن گفتم که برای ماها جور غريبی سياه است. يعنی خاکستری‌ست. منظورم اين بود که بدانی بلدم تماشا کنم اما به اين چيزها فکر نمی‌کردم چون که من همۀ اين چيزها را پيش از اين‌ها ديده‌ام. منتظر نشستم. وقت نداشتيم. بايد شروع می‌کرديم. تو شروع کردی. من بی آنکه رويم به تو باشد همه چيز را ديدم، از گوشۀ چشم. دگمه‌های بلوزت را وا کردی. بعد پالتو و پوليورت را در آوردی. کفش‌هايت را در آوردی. جوراب‌هايت را در نياوردی. از من هم ساده ‌تر نگاه می‌کردی به اين چيزها. می‌شناختمت. اين سادگی يکجور ظرافت زيبای طبيعی بود. نرم بودی. بی خيال. سيگارم را روشن کردم. گفتم چه سرده. گفتم » بيا از اول شروع کنيم.»

 آخر بايد اين خيلی شبيه اتفاق‌هايی می‌شد که در مواقعی شبيه اين اتفاق می‌افتند. نگفتی که مهم آن فضای ماليخوليايی است که دور ما را می‌گيرد نه مقدمات سبک بيمزه. دوست داشتی ببينی من چه جور ياد گرفته‌ام. با اين همه مکثی کردی و لبخند نيشداری که خيلی هم شيرين بود زدی و با همان لحن هميشگی گفتی » خب باشه.»

همه چيز يادم است. همه چيز. هر دقيقه‌اش يادم هست و همين جور هنوز دارم فکر می‌کنم. حالا من بايد شروع می‌کردم. پالتوت را از تنت بيرون می‌آوردم و دگمه‌هايت را وا می‌کردم. خنديدی. باور کن ناراحت نشدم ولی می‌خنديدی. ولی چرخيدم طرف تو دست‌هايم را زير بغلت فرو کردم. سرم روبروی صورتت بود. دست ‌کشيدم روی دگمه‌ها. نه، دگمه‌های سينه‌ات را می‌گويم. روی دگمه های لباست هم دست کشيدم. خيلی دست کشيدم تا آخر واشان کردم. همه چيز زنده بود. آراممان نمی‌گذاشتند. جيرجير می‌کردند خرخر می‌کردند می‌آمدند می‌رفتند.

تو از پرنده‌ها، (اگر توی آن سرما پرنده‌ای بود) خجالت می‌کشی؟ يعنی اگر پرنده‌ای کنارمان به زمين می‌نشست به رويش لبخند می‌زدی يعنی که » ببخشيد»؟ يا اگر سگی نزديک می‌آمد بو بکشد چکار می‌کردی؟ کتت را روی من می‌کشيدی؟ روی خودت می‌کشيدی؟ برای همين چيزهاست که هميشه حواسم پرت می‌شود. اما گوش کن، با وجود اينکه حواسم پرت می‌شود چيزی را از چشم نمی‌اندازم. دقيقم. دقيق. می‌خواهم بگويم که تو هم می‌توانی اين حواس‌پرتی لعنتی را کنار بگذاری. آخر چرا يادت رفت. خب، درست، آدم دسته‌کليد را فراموش می‌کند، دستکش، پول، مقاله، همه چيز، حتی تاريخ و روز را، اسم آدم‌ها را، آدرس‌ها را، ولی آخر کيرت را که نبايد فراموش کنی. اين برمی‌گردد به همان بی‌مسئوليتی. تو بی‌توجهی. راستش را بخواهی گم کرده‌ای. اصلا گم کرده‌ای که ماها به چی و برای چی زنده‌ايم. خب اين‌ها را می‌نويسم که ..

آخر چرا يادت رفت      و تازه تو نبودی که فهميدی، من فهميدم. دستم را که روی سينه‌ات گذاشتم نفست آرام بود. سنگين و آرام. نه، ببين، وقتی می‌گويند سنگين بنظر غمگين و سنگين و يا سنگين و بدون آرزو می‌آيد ولی اين نبود. سنگين بود و سبک. دستم را پايين‌تر آوردم روی نافت. دستم را بردم زير پيراهن، روی نافت، انگشتم را روی نافت غلتاندم. فشار دادم و غلتاندم. بلد بودم. تاريک بود. نگاه نمی‌کردم. حتما می‌خنديدی. صورتت وا‌می‌شد به خنده      سرم را فرو کردم روی دلت. خب حالا تو بايد دستت را می‌گذاشتی پشت گردنم سرم را خم می‌کردی پايين. يا دستت را می‌گذاشتی روی شانه‌ام از يقه بلوزم می‌رفتی تو. بايد می‌کردی. حالا بگير که هنوز معلوم نيست آخر شب است يا آخرين شب است يا آخرين شبی ست برای حالا بگير هرچی.

همه چيز کامل بود و من، وجود من به تنهايی کافی بود. من بودم. من بايد حواست را آنقدر پرت می‌کردم که هيچ چيز يادت نرود. دست بردم بگيرمش. نگاه نمی‌کردم. گفتم حالا بايد سرت را به عقب خم کرده باشی. سر من خم شده بود کيرت را می‌جستم. خب من حواسم جمع است. حالا بايد کير تو راست، اگر نه راست راست، بايد نيمه راست می‌بود ولی نبود. بازی کردم. چرخاندم دستم را. تو بايد جواب بدهی. بابت همۀ اين چيزها بايد جواب بدهی. خب تو نويسنده‌ای. اين فراموشکاری‌ها همينطور ساده پيش نمی‌آيند. ريشه دارند. بايد بگويی چرا و ريشه را بجويی. بايد خودت را بنويسی. يعنی چطور ممکن است؟ يکدفعه تکانی خوردی و گفتی چی شده..؟ و همينطور دست می‌ماليدم. خم شدی روی من که خم شده بودم گفتی چی شده..؟ من که نبايد می‌گفتم چی شده. من اصلا نمی‌دانستم چی شده. دوباره خم شدی و گفتی: » اه  اه.. جا گذاشتم.. اه.. صبح که ‌اومدم جا گذاشتم. ميدونستم آخرش يادم ميره..» اين‌ها دقيقا کلماتيست که تو گفتی. يادت هست؟ سيگارم را پيدا کردم فندک برداشتی روشن کردی. يک سيگار به تو دادم روشن کردی نشستی. گفتی «از تو کشو درش آوردم. در آوردم گذاشتم روی ميز که با خودم بيارم.»  گفتی: «خدا کنه ببينن برش دارند. لای روزنامه‌ها نره تو آشغالا…»  منظورت از بچه‌ها زنت بود. سيگارم را می‌کشيدم. حرف نمی‌زدم. نبايد می‌زدم. مثلا همين زنت، مثل عطر توی حواس من پيچيده. بايد حس خوبی باشد، نشانۀ دوست داشتن. گفتی: «حالا بعدا يادم مياد که ديگه چی‌ها يادم رفته…»  می‌دانم، ديروزش هم سه بار آمدی يک نوار بگذاری گوش کنم يادت رفت. ولی آخر آدم نوار را فراموش می‌کند کيرش را که نبايد فراموش ‌کند. ببين، اين برمی‌گردد به همين بی‌مسوليتی‌. بعضی چيزها به آن جان زندگی ما بسته است. نمی‌توانی فراموش کنی. نبايد فراموش کنی. بعد می‌گويی حالا مهم نيست، بيا بغلم؟ همين؟ مواظبم سيگارم به صورتت نخورد. می‌خورد به آستين کتت. می‌ترسم لباست را بسوزاند، می‌اندازمش. می‌چسبانيم به خودت. دست‌هايم توی بغلت مچاله می‌شود. سرم را می‌کشم طرف سينه‌ات که نفس بکشم. دوستت دارم ولی اين بی‌مسئوليتی‌ها جگرم را آب می‌کند. می‌گويم عزيزم عزيزم عزيزم. می‌گويم عزيزم. می‌گويم تو فکر می‌کنی اين جوری می‌شود نوشت؟ نمی‌شود. می‌گويم ببين تو خيال می‌کنی، نمی‌شود. می‌گويم من ياد گرفته‌ام. ببين من هميشه کيفم همراهم است، همه جا، ببين، نگاه کن، توی کيفم هميشه يکی دوتا کس زاپاس با خودم برمی‌دارم.

سرت را جلو ‌آوردی نگاه ‌کردی. ‌گفتی «يکيش را بگذار اين جا پيش من» 

گفتم: » مال تو.» 

بر‌داشتی دستت گرفتی به بازی. پاکت سيگارم را جلوم گرفتی که بردارم، گفتی:» نگران نباش مواظب خودم هستم.» 

گفتم:»معلومه که هستی.» 

ولی نگرانم. و خشم. خشم. چه خشمی دارم. يک جايی ماها اشتباه کرده‌ايم..

حالا هم دارم سيگار می‌کشم. هنوز هم سرفه می‌کنم. بايد اين را برای من، حداقل برای من، روشن کنی. چرا دستت را جا نمی‌گذاری يا چشم، زانو، سرت را       پاهايت را چرا وا نمی‌کنی خانه بگذاری. غمگين نيستم. هم غمگينم هم نگرانم. نه        چرا       زيادی وسواس دارم. نه اصلا فراموش کن. ماها از اين بيفکری‌ها زياد کرده‌ايم. از اين ساده انگاری‌ها.. تقصير تو نيست، تو تنها نيستی، فراموش کن

 عزيزم موفق باشی

 ساقی قهرمان

 ۲ فوريه ۲۰۰۰

———


خيلی فکر کردم که اين را پست کنم يا نه. نه اينکه دوست نداشته باشم ببينمت ولی راستش هنوز …     

ببخشيد      ول کن نيستم       فراموش کن       اعصابم داغونه        بعدا با هم صحبت می‌کنيم        هنوز نرسيده‌ام داستان‌ها رو پست کنم.  می کنم.

 ساقی قهرمان    


 

6 دیدگاه برای «یکی از نامه ها»

  1. سرم نمی شه این چیزا، پوریا، یا خاطره از ترکیه، یا راهنمای زندگی در اون ور دنیا، ماهی سه صفحه، زیاد نیست، تو هوای همه رو داری، هوای نشریه رو هم داشته باش، بنویس دیگه.
    این از کاری که من دارم، تو هم که می گی هستی.

  2. من از این دو داستانت و چند تا از شعر های بلندت لذت بردم. زن در شعر های تو به نظرم چهره ی تازه ای پیدا کرده . دراز نویسی هایت در شعر آزار نمی دهد خواننده را .با مزه در می آید اغلب.
    ..
    ..
    ..
    پی تو می آیم گاهی

  3. با مزه معنای دقیق ندارد، با چه مزه ای؟ خواننده را گمراه نکن، مهرداد عزیز.

    خوب شد به این «چهره ی تازه ی زن» این جا اشاره کردی چون مدت ها بود فکر می کردم چرا، آنجا، زن صاحب چهره ای مشخص و معلوم و اشاره شدنی شده، یا حتی «چهره هایی از زن»، و چارچوب و محدوده پیدا کرده؟ و پست مدرن اش هم «فیکس» شده در شکلی خاص؟ خیلی احتیاج به خواندن شما بیرون از آثارتان دارم، احتیاج و کنجکاوی.

    و یک سؤال، فکر نمی کنی زن چهره ی من را در این شعرها به خود گرفته، و من ها آنقدر زیاد اند که تازه هاشان را نباید شمرد؟

    تو مهرداد فلاح هواخوری هستی، آره؟ دموکراسی می تونه چیز فوق العاده ای باشه ولی کاش اون جمع خوانی های اون شعرها انجام نمی شد. می دونی، همون ها محدود کرده ن منظره را، تقلیل داده اند.
    کار تو فوق العاده است و با چند دلیل

  4. سپینود را برداشتم و گذاشتم، صاف، وسط آن «من»… توی این نیمه شب که یک چیزی می‌خلد از بیخ گلوی سپینود… سیب گلو ندارد که، لابد چون مرد نیست، اما یک چیزی دارد که بتواند جلوی بغض را بگیرد.

    ساقی از تعارف بیزارم اما کاش بدانی چقدر خوش‌حال‌ام که زمانی هستم که تو توی آن زمان نفس کشیدی حالا گیرم با بیست و چهار ساعت تاخیر، جلو یا عقب را بی‌خیال،…
    سر قول‌ام هم هستم تا آخر هفته.

  5. در یکی از خوانش ها: سپینود وسط آن «من» بود، احتمالا از اول.

    در یک خوانش دیگر: حالا من چکار کنم با این تصویر اروتیک دور از دست؟ امروز تا شب، رفت به بافتن خیال.

  6. وقتی که نیستی یا پیدایت نمی کنم حس عجیبی دارم که آمیخته است با ترس، تپش قلب، سر درد، دلهره و در یک کلام لجن است.

بیان دیدگاه