پناهجویی تن همجنسگرا در پوستهٔ دگرجنسگرایی

از این زاویه هم می‌توانم به تمنای عمیق همجنسگراها به تنانگی و تن‌کامی نگاه کنم:
یک همجنسگرا در طول زندگی یکجور وضعیت تبعید از هویت همجنسگرایی به هویت دگرجنسگرایی را تجربه می‌کند.  از زمانی که هنوز خیلی خیلی جوان‌تر از آن که بتواند خود را با این جابجایی ناچار و دردناک وفق دهد، از هویت خودش بناچار تبعید می‌شود به هویت ساختگی دگرجنسگرایی، یا از  هویت خودش که برایش ایجاد خطر و خشونت می‌کند، پناه می‌برد به هویت دگرجنسگرا، و این کاملاً شبیه به موقعیت وپناهنده و تبعیدی است. اگر دقت ‌کنید، ایرانی‌هایی که از ایران فرار کرده و در کشور دیگری پناهنده شده‌اند، همه خانه‌ای دارند، اما حس در-خانه-بودن ندارند. ما ایرانی‌هایی که در موقعیت پناهنده زندگی می‌کنیم بیشتر از ایرانی‌هایی که ساکن ایران‌ اند، یا بیشتر از کانادایی‌هایی که همسایه‌های ما هستند (یا هلندی‌ها و یا …) به خانه و تعلق و به خانه و حس خانه، و همهٔ چیزهایی که با خانه و در-خانه-بودن پیوند دارد، احساس نیاز می‌کنیم و این در حالی است که همهٔ ما در یک خانه‌ای زندگی می‌کنیم و کارتون-خواب نیستیم. این نیاز، ناشی از کنده شدن و پاره شدن و محروم شدن از یک اصل است. برای همجنسگراها این تبعید و پناهندگی از هویت همجنسگرا به دگرجنسگرا، برای مخفی کردن و محافظت از خود اتفاق می‌افتد. این خودتبعیدی از هویت خود به هویت دیگر، یک  حسرت عمیق و همیشگی برای تماس با تن دیگری به وسیلهٔ تن خود ایجاد می‌کند. یعنی تن همجنسگرا می‌خواهد خودش را که همیشه پنهان بود، به تن  دیگری برساند، و برای ما این یک جور ابراز وجود، ابرای هویت، یک جور نفس کشیدن است؛ فقط سکس نیست. نه این که سکس نیاز به فقط و نافقط   داشته باشد، اما برای ما این در آغوش کشیدن تن یک همجنس، فقط سکس نیست. ما با این در آغوش کشیدن و به درون کشیدن و واکاویدن تن‌های همجنس، هستیِ خودمان را دوباره درک می‌کنیم.

فروغ تهران اعدام میدان

خوشبختی از این بیشتر ؟  که

پیوسته در مراسم اعدام»

مردم

«گروه ساقط مردم

 دیگر گروه ساقط نیستند

پارگی رحم و مقعد

 نظر کارشناسی مهدی جامی در مورد پارگی رحم و مقعد
چگونه یک خبر را کار نکنیم؟ – نشانه های خبر مشکوک
خبری که از تجاوز به دختری بازداشت شده موسوم به «ترانه موسوی» در گروهی از وبسایتها منتشر شد و در بالاترین هم جنجال به راه انداخت خبری است کاملا مشکوک.

دلایل بیرونی:

-خبر دارای منبع درستی نیست.

-کسانی که آن را منتشر کرده اند از روی دست هم کپی برداری کرده اند.

-خبر در منابعی تکثیر شده و مورد استقبال قرار گرفته است که خود به عنوان منبع قابل اعتماد شناخته نمی شوند.

-یکی از منابعی که ظاهرا منشا انتشار این خبر است وبلاگی است که تنها سه پست دارد!

ادعای خبر ادعای نادری است که در باره آن خبر مشابه دیگری در دست نیست. یعنی امری بی سابقه تلقی می شود.

دلایل درونی و ساختاری:

– خبر ادعای بزرگی دارد اما برای آن هیچ شاهد روشنی ارائه نمی کند. هیچ اسمی در خبر بجز نام قربانی و نام بیمارستانی در کرج نیست.

– با اینهمه خبر با عکسی از قربانی همراه است تا ضعف خود را با ارائه آن جبران کند و به مخاطب خود چنین وانمود کند که قربانی شخصی حقیقی و شناخته شده است. اما منبع عکس روشن نیست.

وجود عکس در کنار خبری که در باره تجاوز است کاملا برای خبرنویس هشداردهنده باید باشد. معمول نیست که خبرهای تجاوز با عکس همراه باشند. عکس آخرین چیزی است که ممکن است مخاطب در این خبرها انتظار دیدن آن را داشته باشد. زیرا به طور معمول حریم خصوصی قربانی باید حفظ شود.

– این پرده دری خود یک سبب دیگر در مشکوک دیدن خبر است. در واقع خبر با توجه به این قراین باید «داستان» نامیده شود. زیرا هیچ عنصری از صحت و دقت و قابلیت اعتماد منبع در آن وجود ندارد.

از نظر پزشکی آنچه در باره پارگی رحم و مقعد در باره قربانی داستان گفته می شود امری نادر است و اگر در مواردی اتفاق بیفتد معمولا به دختران نابالغ مربوط می شود.

– ادعای اینکه شاهد عینی می گوید او را رها کرده اند اما بقیه را نگه داشته اند با سایر شواهد از خبرهای دیگر تایید نمی شود. کسانی که دستگیر شده اند حتی اگر عابر پیاده معمولی بوده اند معمولا در همان شب اول آزاد نشده اند.

-تمام داستان حول تماس تلفنی فردی است با خانواده قربانی که معلوم نیست کیست.

– نام قربانی که «ترانه موسوی» انتخاب شده خود نامی معنادار است و می تواند ساختگی باشد: ترانه + نام نامزد ناکام.

باز هم دلایل دیگری می توان بر نادرستی خبر-داستان ترانه موسوی اقامه کرد. اما حتی یک مورد از این دلایل هم کافی است که خبری را برای انتشار مردود کند.

اما چرا این خبر منتشر می شود؟ در باره این موضوع نکته های مختلفی می توان گفت که بستگی خواهد داشت به اینکه مبدا خبر را بگیریم یا مقصد آن. مخاطب را بگیریم با فضای اجتماعی را که خبر در آن منتشر می شود. اما اگر به طور خلاصه فرض کنیم جوسازی سیاسی (ظاهرا علیه حکومت ولی در نهایت علیه موسوی) هدف سازندگان خبر باشد به نظر من مهمترین مساله این است که وبسایتهایی که ادعای کار خبری دارند و این داستان را منتشر کرده اند سردبیری آشنا با خبر ندارند. این وبسایتها بیشتر از آنکه به خبر توجه داشته باشند به تحریک مخاطب خود توجه دارند و به جای کار رسانه ای به کارهایی دیگر مشغول اند.

معتبرترین سایتی که خبر را منتشر کرده بالاترین است که از اتفاق همین مساله در باره آن هم صادق است. یعنی فقدان سردبیر. به عبارت دیگر، اگر سایتی کار خبری می کند و سردبیر ندارد یا سردبیران اش با خبر آشنایی ندارند و بدتر از آن عامدانه به دنبال تحریک مخاطب اند دارد عملا به آشوب خبری دامن می زند. آشوب خبری در زمان بحران همیشه روش کسانی است که می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند چه این ماهی تسویه حساب شحصی باشد یا تسویه حساب سیاسی.

بنابرین سوال من این خواهد بود که اگر چریک آنلاین و پیک نت و دیگران کار سیاسی می کنند و دروغ و راست مساله اول شان نیست آیا در غیبت سردبیر، انتشار خبر در بالاترین کاری اخلاقی است؟ بالاترین چریک آنلاین نیست. مسئولیت رسانه ای و اجتماعی دارد. حال اگر بالاترین نمی تواند درصدی از ارزیابی را بر روی خبرهایی که فرستاده می شود اعمال کند تا داستان به جای خبر انتشار نیابد مسئولیت رسانه ای خود را لوث نکرده است؟ آیا می توان عرصه خبر را بدون ناظر و داور رها کرد و دخالتی در آن نکرد؟ آیا بالاترین حق دارد حتی پس از مشخص شدن اینکه خبری خبر نیست و ضدخبر است و ساختگی است بدون تذکر و هشدار آن را به حال خود رها کند و صرفا قضاوت را به خوانندگان واگذارد؟ آیا دموکراسی بالاترینی به نفع خبر است یا به سود ضدخبر؟ آیا این ایرانی ترین معنای دموکراسی – هر چه می خواهد دل تنگ ات بگو – نیست که بلای بالاترین شده است؟ آیا دموکراسی برای خبر است یا برای نظر؟

*لینک در بالاترین حذف شده است. برای نگاهی به وبلاگها وبسایتهای فعال در انتشار این خبر ترانه موسوی را در گوگل جستجو کنید.

لینک:

http://newsbaan.com/blog/3239

مصارف چندگانه

فصل 9

اگر 9 فارسی داشتم می شد نشاندش روی زانو، با سر چاق .

ساعتم به دیوار اتاق است. رو به من. هیچکس نیست. روی هر سه میزم دراز کشیده ام امروز. دستهایم را انداخته ام زیر میز، از دو ور به هم نمی رسند. پستان چسبانده ام به سطح صاف. سرم را رها کرده ام بیفتد زیر میز، لق بخورد. مو ندارم. موهایم کوتاه است. اما آنقدر بلند هست که صورتم را غلغلک بدهد. می ریزد تو چشمهام. این میز. چار دست و پا. از زمین بلند شده. صاف خوابیده زیر من. صاف صاف. دست می اندازم دور پایه هاش که دستهاش اند. می کشم تنم را بالا، سر می خورم روی تن صاف صاف، شانه هام از شانه اش بیرون می زند، رو به زیر میز. نفسم وا می شود. پا می شوم. می روم روی آن یکی میز. می نشینم. نگاه می کنم به این یکی میز.

اینجا اتاق نشیمن. توی این اتاق سه میز گذاشته ام. میزهای دراز. یکی جلو این مبل. یکی جلو آن مبل. (مبل ها هر دو سه نفره اند) یکی هم چسبیده به دیوار، پر از کتاب. کنار کتابها، پر از شیشه های مشروب. پر نه، تقریقا پنج بطری. جورواجور. گاهی کتم را می اندازم روی همان کتابها روی میز. از در که تو می آیم، گاهی کتم را می اندازم روی کتابها، روی میز. روی این میز نمی شود دراز کشید. شاید چون رویش همیشه پر است. اما روی آن یکی میزها، که جلوی مبل ها گذاشته ام، همیشه خالی است.

حالا از روی میز بلند می شوم می روم چای می ریزم می گذارم توی سینی، کره می مالم روی نان، می گذارم توی سینی. سینی را می گذارم روی میز. نان و چای را می گذارم روی میز. همانجایی که خوابیده بودم پیش از اینکه چای و نان را بیاورم بگذارم روی میز. می خواهم ببینم چطور می شود از چیزی کار کشید، کارهای عجیب غریب. اول بخوابم با میز. بعد بخورم روی میز. بعد میز را بکشم کنار پنجره روی اش بایستم تماشا کنم توی کوچه درختی هست که می شود از شاخه های آویزان شد.

این خانه پر است از اشیایی که نمی دانند من چکارشان دارم اینجا. هر روز گیج گیج اند.

نازلی شین

: اینکه از اول به نازلی شین و شخصیتش علاقه داشتی مثل سگ دروغ میگی .

——

نه خب هیچ احمقی عاشق یه ماشین نمیشه. ولی باید احمق باشی که نفهمی من هم می فهمم روبوت از آسمون نمیوفته. یه کسی ساخت این روبوت رو، نه؟ من هم همون کسی که ساخت این روبوت رو، که رسید به این شناخت که این روبوت با این شمایل باید راه بیفته تو خیابونا، که فهمید جای این روبوت این شکلی، دقیقا این شکلی، خالیه، همون کس رو من دیدم و چسبیدم بهش، تو خیال کردی روبوت بغل کردم.

پای شیخ را چرا می کشیم وسط؟

گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم

اما تو چنانکه می نمایی هستی؟

گیریم هیچکس مثل من نباشد، من هم مثل خودم نباید باشم؟

من و من

سال ها پیش هر روز صبح که از خواب پا می شدم حالم داشت بهم می خورد و بلافاصله حال بهم خوردگی تبدیل می شد به عصبانیت شدید شدیدی که توی سرم صدای گریه می پیچید ولی نمی شد گریه کنم چون صبح بود و باید برنامه ی روز شروع می شد و حتی نمی دانستم چرا عصبانی ام چرا می خواهم صورتم را از بالای پیشانی جر بدهم تا پایین و شروع می کردم به کار. فکر می کردم زیادی خسته ام. با مردی زندگی می کردم. بعضی شب هایی که روی مبل نمی خوابیدم می رفتم روی تخت، می خوابیدم. نصفه های شب هر شب احساس خفگی شدید می کردم و خواب می دیدم که دارم میمیرم نفسم بند آمده. دست و پا می زدم که نفس بکشم نمی شد.

بیدار می شدم می دیدم که او روی من است و فشار تن او و صورتش که دارد لب هایم را می بوسد و روی صورتم نفس می زند داشته خفه ام می کرده که کم کم بیدار شده ام. صورتش را با دست پس می زدم کنار نگه می داشتم و بیدارخواب، کم کم می فهمیدم دارد با من می خوابد. بعد تمام می شد. تا حالم از بهم خوردگی بیرون بیاید و خوابم ببرد زیاد طول نمی کشید. اما باز خواب بد می دیدم.

برایش توضیح دادم که وقتی خوابم به من دست نزند. برایش توضیح دادم که اگر دوست دارد با من بخوابد بیدارم کند و صبر کند تا بخواهم با او بخوابم. او احتمال می داد که عصبی شده ام و خسته ام و اگر احیانا با گل بیاید خانه خستگی من رفع می شود. خب آن رابطه قطع شد، به سختی قطع شد چون چندین بند به هم بسته بود اما قطع شد. پیش از آنکه قطع شود اما او برای من توضیح داد که هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده و ما قاعدتا باید با هم بخوابیم چون هم را دوست داریم و شریک زندگی همیم و بدن آدم در هنگام خواب که استراحت کرده است و به رویا فرو رفته است دوست دارد عشقبازی کند و به همین او غلت می زند رو به اینور و می افتد روی من.

بخشی از این خاطره یک داستان کوتاه شد که اولین داستانی بود که منتشر کردم. داستان مردی که روی تختخوابش دنبال یک سوراخ می گردد که فرو کند توش.

همه ی کسانی که به شکلی به من دسترسی داشتند به چاپ شدن این داستان اعتراض کردند.

بعضی ها برای بعضی ها توضیح دادند که این داستان فقط یک داستان است و ذهن ساقی آن را ساخته است و نباید ساقی را به خاطر نوشتن این داستان محکوم کرد به همان دلیل که مثلا دولت آبادی را به خاطر توضیح صحنه ی قتل در رمانش، به جرم انجام قتل دستگیر نمی کنند. می گفتند، خب حالا این نویسنده یک داستانی نوشته درباره ی رختخواب یک زن و شوهر، این تخیل نویسنده است که این داستان را نوشته.

مشکل اینجا بود، برای خیلی ها، که زندگی خصوصی من نریزد روی دایره. چرا؟ در آن زمان من خوب می دانستم که از انتهای راست رختخواب های ایرانی تا انتهای چپ اش، چه اتفاقهایی می افتد و حرف نزدن از آن اتفاق ها به نظر من معنای پنهان کردن بیماری و در نتیجه درمان نشدن بیماری را داشت. در آن زمان به دلیل کارهای داوطلبانه ای که در مراکز زنان و کودکان و انجمن ها و خانه های امن می کردم، مترجم زنان کرد و ترک و فارسی زبان بودم و قصه های دنباله دار این زنان را، و بعد قصه های شوهران این زنان را، من گوش می کردم و ترجمه می کردم. به خاطر نوشته هایم، پای صحبت خیلی ها می نشستم. به خاطر که آماری که دوست داشتم بگیرم، پای صحبت خیلی های دیگر. داستان هایی که می نویسم تکه هایش فقط از زندگی خودم برداشته شده اما نمونه هایش در رختخواب های دیگر هست. این یک دلیل است که به کار مصلحان اجتماعی و فعالان حقوق زنان و … می آید.

من اما به مسائل جنسی و بغرنجی های ارتباط تن ها با هم و سیاست سکس و قراردادهایی که معلوم نیست از کی و چطور جا افتاده در مناسبات آدمهایی که به هر حال در هر زمینه ی دیگری سلیقه ی شخصی دارند جز در همین زمینه، علاقمندم.

سی و چند ساله بودم که تصمیم گرفتم با هر کسی بخوابم و آمار جمع کنم. برای خودم. چهار پنج سال طول کشید و حوصله ام سر رفت. چیزی اول کار برایم جالب بود حرکت تن بود. شکل اعضای بدن وقتی درگیر سکس اند و وقتی که خسته اند و روحیه ی آدم ها در این ساعت ها. این که کم و بیش همه مثل هم تکان می خورند. این ریتم، عوض نمی شود.

مهم تر از همه برای من این بود که عشق و سکس بی دلیل مربوط می شد به قرارداد ازدواج. قراردادی که لزوما نه نیازی به عشق دارد و نه لزوم عشق را در چارچوب هایش رعایت می کند. بر اساس سنت، ازدواج بین دو آدمی اتفاق می افتاد که اصلا هم را ندیده بوده اند. بعدترها، هم را می دیدند، اما نه آنقدر که چیزی که مایه ی دوست داشتن باشد از هم به دست بیاورند. و بعدترها، لااقل آنقدر که من می دانم، امکان دیدن و بودن و دوست داشتن پیش آمد، ولی بعد از آن، لزوم ازدواج چه بود؟ وقتی دو نفر آنقدر به هم نزدیک شدند که دانستند هم را دوست دارند و از خوابیدن با هم و بودن با هم و رفتن با هم لذت می برند، ازدواج چه معنای اضافه ای به آن باهم بودن می بخشد؟ این اجازه گرفتن و ثبت کردن فقط رعایت اصول اجتماعی است، به دوام عشق که کمک خاصی نمی کند. یعنی هیچ چیز به دوام عشق کمکی نمی کند. عشق به هر حال باید یک جایی تمام بشود، نمی تواند تا آخر بماند، اما معمولا اقساط خانه همزمان با عشق تمام نمی شوند. یا بچه ها همزمان با عشق از زندگی یک زوج بیرون نمی روند. اصولا چرا باید حضور یک پدر و مادر شایسته را با حضور یک جفت عاشق مخلوط کرد؟ چرا پدر و مادر یک بچه حتما باید با هم سکس داشته باشند؟ چه نیازی است که یک زوج عاشق به محض اینکه با هم شروع به زندگی می کنند بچه ها را به جمع خودشان اضافه می کنند؟ این انجام یک وظیفه ی اجتماعی است یا پاسخ به نیاز تن برای زایمان؟

من به تن خودم، چسبیده به تن خیلی از آدمها نگاه کرده ام. لذت به دلیل خاصی می آید.

آلیس در سرزمین خودش؟

هر چه می بیند؟ عجیب نیست؟ در خواب همه را دیده؟ از خواب بیدار شده دیده؟ پیش از آن که به خواب رود دیده بوده ؟ در خواب هم دیده ؟ از خواب که بیدار شده باز دیده ؟ همین است که نمی زند زیر گریه؟ جای نگرانی نیست؟ سکته با یککاره و یکباره و یک در هزار می آید؟ هر روزه عادت که می آورد سکته را می برد؟ گریه هم نمی آید؟ ضرورتی به آمدنش نیست ؟ صورتت از پشت دیوار مثل صورت پشت شیشه ی چسبیده به شیشه است؟ دیده که می شود دیده نمی شود؟ من دیوانه نیستم که یقه ی تو را می گیرم؟ تو دیوانه ای که یقه ی مرا می گیری؟ حالا یکی پرده را کنار می زند چراغ را روشن می کند در را می بندد؟ دهنت را که می  بندی دهنت وا می شود؟ سرت را که می گیری دلت می‌گیرد؟

هنوز در ابعاد

ور رفتن به «تخیل بازدارنده» که کارش جلوگیری از جاگیری کلیشه ها در ذهن کسی است، شد سینما، تفاوت فرهنگی ذهن این کس را با ذهن ایرانی که من از تجربه ی سی سال پیش ام می شناسم، مثل یک فیلم گذاشت به تماشا. سی سال پیش، مشکل ذهن ها این بود که تخیل راه می کشید می رفت، اما نیرویی بازدارنده جلو رفتن و دانستن اش را می گرفت، همین یکی از دلایلی بود که کم می دانست زیاد نمی دانست. حالا کسی دارد می گوید ذهن نیاز دارد که تخیل، کار دیگری هم انجام دهد، مانع ورود کلیشه به داخل ذهن بشود، یعنی تخیل حالا باید از ورود چیزی جلوگیری کند. در حال جلوگیری از ورود کلیشه، تخیل هنوز در حال رفتن است یا ایستاده است؟ این که تخیل وظیفه ی حراست ذهن را داشته باشد یاد تخیلی می اندازد آدم را که ذهن های خسته و زخم شده را به رویا می برد تا درد زیاد به سلامت عقل آسیب نرساند. از رویا به عنوان مانعی در مقابل درد استفاده می کند. در شرایط عادی و دلپذیر کار تخیل ول گشتن است.
در شرایط اضطراری تخیل وظیفه ی دیوار شدن به عهده می گیرد. انگشت گذاشتن روی شرایط اضطراری کار سختی نیست، اما کشف این معنای تازه برای بازدارنده و برای تخیل کار جالبی است. تخیل را معمولا باز می دارند، بازدارنده معمولا چهره ای منفی دارد اما این تخیل این جا خودش شده بازدارنده و بازدارندگی اینجا عملی مثبت است، جلوی ورود کلیشه را می گیرد. هیچکدام از این ها آن قدر مهم نیست که تفاوت نگاه بخشی از مردم آنجا از سی سال پیش تا حالا، این بخش از مردم سی سال پیش هم بوده اند؟ یا تازه سی سال است که آمده اند. سی سال پیش نه دانشجو و نه قشر متفکر معنای فکر کردن را به مفهومی که امروز در ایران یاد گرفته اند می شناخت، فکر کردن فقط اسمش فکر کردن بود، هیچ ورزش فکری در ذهن اتفاق نمی افتاد، هر رده از رده ی بالاتر الگو می گرفت و همیشه رده ی بالاتری حضور داشت، و به تنها چیزی نیاز بود این بود که بدانی اگر می خواهی روشنفکر باشی باید از یک بابای روشنفکری پیروی کنی.

حمید پرنیان

ما، انسان های همجنسگرا، همین

آرزو می کنم روزی بشود که از دگرجنسگرایان هم بخواهند تا گرایش جنسی خودشان را اثبات کنند، آنچنان که امروز از ما می خواهند که چنین کنیم. … من چرا باید به شما توضیح بدهم که توی رخت خواب با چه کسی می خوابم و چه کارهایی می کنم! شما چرا توضیح نمی دهید که توی رخت خواب با چه کسی می خوابید و چه کارهایی می کنید؟ … من چرا باید به خاطر گرایش جنسی ام همه ی ابعاد شخصیت ام زیر سئوال برود! شما چرا به خاطر گرایش جنسی تان همه ی ابعاد شخصیت تان زیر سئوال نمی رود؟ … من چرا باید از گفتن این که هم جنس ام را دوست دارم هراس داشته باشم! شما چرا از گفتن این که نا هم جنس تان را دوست دارید هراس ندارید؟ … من چرا باید به خاطر همجنسگرایی ام همیشه خودم را عقب بکشم و بگویم «باشد هر چه شما گفتید»! شما چرا به خاطر دگرجنسگرایی تان همیشه خودتان را هل می دهید جلو و می گویید «کونی!»؟ … چرا من را صدا می زنند «کونی»! شما را چرا صدا نمی زنند «کس لیس» یا که «کیرخور»؟ … من چرا از این که ادبیات فارسی پر از همجنسگرایی است سرم را باید پایین کنم! شما چرا از این که ادبیات فارسی پر از همجنسگرایی است سرتان را باید پایین کنید؟ … چرا وقتی دو تا مرد ایرانی خلوت که می کنند اینقدر همجنسگرا هستند! چرا شما همه ی خاطرات تان را صادقانه مرور نمی کنید؟ … چرا من وقتی با کسی می خوابم اینقدر توی چشم می آیم! چرا شما وقتی با کسی می خوابید اینقدر توی چشم نمی آیید؟ … چرا نوبت به من که می رسد می گویید «عمل جنسی برای تولید مثل است»! چرا نوبت به خودتان که می رسد کاندوم می گذارید؟ … چرا من که همجنسگرا هستم نمی دانم چیز خوب چیست! چرا شما دگرجنسگراها می دانید که چیز خوب چیست؟ … چرا وقتی جرم همجنسگرایی اعدام است من باز همجنسگرا هستم و دست از همجنسگرایی ام بر نمی دارم! چرا وقتی جرم بانک مرکزی را زدن اعدام است شما تخم اش را ندارید بانک مرکزی را بزنید؟ … تازه اگر بدانید انسان هایی هم هستند که هم به همجنس شان تمایل جنسی دارند و هم به ناهمجنس شان، ذهن «دوتایی اندیش» شما هنگ خواهد کرد لابد: . …. آرزو می کنم روزی بشود که از دگرجنسگرایان هم بخواهند تا گرایش جنسی خودشان را اثبات کنند، آنچنان که امروز از ما می خواهند که چنین کنیم.

حمید پرنیان

سکس، سیب نیست

موجودیت سکس همیشه بستگی دارد. سیب نیست که رنگ و بو و شکل و اندازه ی خودش و درختی که از آن روییده است را داشته باشد، چارچوب داشته باشد، و یک چیزهایی باشد و یک چیزهایی نباشد تا سیب بشود.

یکی از دشمنی های من با جامعه، بیشعوری عامدانه‌ی جامعه در مقابل سکس و در تعریف سکس و توضیح اشتباه سکس و در استفاده ابزاری از سکس و در خلق سکس به عنوان مفهومی با کاربرد فرهنگی و اجتماعی است.

اگر از محدود نمودن آدمی که منم به زنانه و مردانه بگذرم، از نگاه من، خلق سکس به عنوان مفهومی با کاربرد فرهنگی اجتماعی، تقصیر بزرگ مدنیت است. با خلق این به این صورتی که هست، عمر  از تن محروم می‌شود. آدم ناچار می شود با چنگ و دندان خودش را از لای چرخ‌دنده‌هایی بیرون بکشد که وظیفه‌شان مخدوش کردن قابلیت تن به عنوان مجموعه‌ای است که خود، بخودی خود،  ارگان عزیز لذت است، یعنی چه نیاز به گوشه‌ای از تن و به تکه‌ای از تن که نام عضو جنسی رویش گذاشتند.

اینها هم از عواملی هستند که من را همیشه خسته نگه می‌دارند. جنگی که دائمی است، برای حفظ تن من از مفاهیم غریبه و برساخته‌ی اجتماع. تنی که نمی‌داند چرا همکاری طبیعی شنوایی و بینایی و چشایی و لامسه ناگهان بدل شد به عضو شنوایی و عضو بینایی و عضو چشایی و عضو لامسه، و مسؤولیت‌ها چنان از هم مجزا شد که تن از تکه‌های خود بیگانه شد.

آیا تماشای کس و کون و کیری که در یک روند بی شتاب و باواسطه باز و بزرگ و ملتهب می‌شوند، نباید من را به این واقعیت راهنمایی کند که زیر پوست و روی پوست نیز روندی با شتاب یا بی شتاب در کار بوده و در مغز سازوکازی شکل می‌گرفته و سینه صدایی می‌شنیده و روده‌ها پیچ خورده‌اند و تنگ شده‌اند و معده‌ جوش می‌آورده و چنگ می‌شده و ابرو چین افتاده و ریشه‌ی موها عرق می‌کرده و زانو ذق ذق زده و کف دست ناگهان به خود آگاه می‌شده؟ آیا من وادار شده‌ام و عادت کرده ام و گول خورده‌ام و موعظه‌ شده‌ام و شعرخوانی شده‌ام تا تصور کنم هنگام سکس، حواسم تنها به سوراخ کون و به حفره‌ی کس باشد؟ آیا من خود از هنگام تولد، به خود احمق بوده‌ام؟ یا هزینه‌ای صرف احمق شدن من در تعامل با تنم و با منم شده؟

سکس، سیب نیست. سیب را می‌توان در یک حضور آشکار و علنی گاز زد، و گاز زدن به سیب، موجودیتی ملموس پیدا می‌کند. وقتی به لذت گاز می‌زنی، دقیقا همان کاری را کرده‌ای که نمی‌توانی بگویی و ببینی و بدانی و بفهمی که کرده‌ای، بی‌نیاز از تماشای واقعیت ملموس.

این دربدری‌ها و سردرگمی‌ها، و واقعیت‌ناملموس‌ها «من به مثابه عمر» را تلف می‌کند اگرچه زندگی‌ام را کرده‌ام گاه از روی عادت، گاه با شعور و روشن‌بینی تمایز.

 

 

 

جنسیت جنس، و من من

غریبگی من با محیطی که در آن بزرگ می‌شدم در سال‌هایی که بزرگ می‌شدم، برای خودم مفهوم نبود.
طول کشید تا فهمیدم مربوط به جنسیتی است که ندارم. در قالب زن به دنیا آمده بودم اما درکی از زن‌بودن نداشتم به جز آنچه در شکل تن خودم می‌دیدم. این تن، تن زن بود، اما رفتار زنانه نداشت.
مشکل اما فقط این نبود. این بود که مرد هم نبودم و درکی از مرد بودن و مردانه‌بودن نداشتم. همین بود که من را تبدیل به غریبه می‌کرد، و نه هیچ تعریف دیگری.
همخوانی من با شاخه‌های شناخته‌شده‌ی دگرباشی جنسی تنها فاصله‌ی من از هنجار فرهنگی دگرجنسگرایی و قواعد جنسیتی‌اش است. آنچه را من همجنسگرایی می‌نامم، با تعریف جامعه‌ی همجنسگرا از همجنسگرایی همخوانی ندارد.
من گرایشی جنسی به آدم‌هایی با تن زنانه دارم و گرایشی عاطفی به آدم‌هایی با ذهنیت مردانه دارم. به این معنا که قادر به ایجاد رابطه‌ی عاطفی با زن‌ها نیستم، و قادر به ایجاد رابطه جنسی با مردها نیستم. قادر نبودن به معنای لذت نبردن.

کشفی که از شش‌هفت سالگی تا حالای شصت سالگی ادامه داشته و به مرور عمیق‌تر و آشکارتر شده این است که من شناسنامه‌ای دارم که نه روی کاغذ، بلکه در شعور تن من است و باید هر بار توضیح داده شود به دیگران که من کی‌ام.

شاید به نظر برسد که این مسأله آنقدر مهم نیست که فکر من، یا فکر دیگران را مشغول کند. یا آنقدر مهم نیست که زمان و انرژی صرف فکر کردن به این غریبگی یا لایه‌ها و تعریف‌های پیچ در پیچ من از خودم و گرایش جنسی و هویت جنسیتی‌ام بشود، اما هست، مهم است.
در جهانی که چه در غرب و چه در شرق‌اش، تفکیک جنسیتی‌اش بیداد می‌کند، و برای هرکاری از نفس کشیدن تا خفقان گرفتن باید مشخص کنی که جنس‌ات چیست و جنسیت‌ات چیست، آدمی که نمی‌داند، از کدام در برود تو!
یا، آِغوش خود را زنانه باز کند یا مردانه؟ آیا آغوش به روی کسی باز کند، یا به سوی آغوشی که برایش باز شده برود؟‌این، همین سرگردانی در مقابل آغوش‌هایی که هر کدام داغ یک جنسیت را خورده‌اند، هر لحظه از زندگی اجتماعی را تبدیل به برسر دوراهی و چهارراه چکنم می‌کند، نه به این خاطر که من نمی‌توانم تصمیم بگیرم، بلکه به این دلیل که آندیگری که آغوشی همسوی من دارد نیز همینجا سرگشتگی دارد. به هم که می‌رسیم دو سرگشته‌ایم که به هم رسیده‌ایم، همچنان سرگشته، و بی‌خبر از سرگشتگی هم.

در جهانی که چه در غرب و چه در شرق‌اش، آدم یاد می‌گیرد که با دهان زنانه چگونه باید بخندد، و با دهان مردانه چگونه، اگر نه زنانه باشی و نه مردانه، خنده، اتفاقی است که هر بار که بیفتد، باید از نو تولید شود و از نو مصرف شود. یعنی اینهمه خستگی از اینهمه کار دشوار در هر نفس و هر قدم، من را خسته می‌کند، و گاهی من را دچار حسرتی می‌کند که حسی است مثل فرو رفتن در چاه ویل .

اما در مقایسه با دیگرانی که در نقش‌های خود قرن‌هاست جا افتاده‌اند، معماهای من شیرین‌ترند، به گمان من، و زندگی من شعفی عمیق‌تر دارد، به گمان من.

کشش، به مثابه جرثقیلی که رگها و ریشه‌های استخوان را به جستجویش به زیر و روی جهان می‌کشاند

عشق معناهای گوناگون ندارد. یک معنا دارد، عطش و احترام به تنی که یک نفر است هر چند نفر که باشد.

هویت

وقتی یک بار تن زن تکه تکه می شود که مورد مصرف اجتماعی پیدا کند — و زن تلاش می کند تن را دوباره یکپارچه کند که فردیت پیدا کند، و نمی شود — یک بار هم خودش باید خودش را تکه تکه کند، تا مورد مصرف فردی تکه ها را پیدا کند، بعد دوباره خودش را به هم بچسباند تکه تکه، تا فردیت پیدا کند

خرق عادت

اگر امکان و حوصله ی عادت زدایی از عملکرد کیر و کس در چارچوب زندگی امروز باشد، نه تنها با هموفوبیا «مبارزه شده است»، با نابرابری جنسیتی هم مبارزه «شده است»، بی آن که نیاز زیادی به مقاله و چنگ و دندان باشد

زن زیر پوست

تن مردد میان خودش، پیرهن را پرت کرده بود روی تخت، خیس، حوله سفید را چرخاند دور صورت و موهای خیس و چرخ چرخ چرخ چرخید در چک چک دوربین و چشم دیوانه ی محتاط

گرسنگی ما در هویت دگرباشی شبیه همین دو گرسنگی است

آدم به عنوان عضو جامعه از دو گرسنگی رنج میبرد. تغذیه ای که امروز نشد، تغذیه ای که در گذشته نشد و در آینده معلوم نیست بشود. تغذیه امروز امکان حرکت در جا و در حال را ممکن می کند. تغذیه ای که در گذشته نشد، و احتمال نشدنش در آینده هست، امکان حرکت امروز را محدود، مردد، مشکوک، ناقص، و به شکلی دردآلودی آلوده به شدت می کند.

زن بودن، به عنوان یک موقعیت موقت

وقتی مردها و زن ها مدرک مستندی برای زن بودن و مرد بودن خودشان ندارند که به دست بدهند، روز زن را چه کسی و به چه کسی تبریک می گوید؟ آیا مرد بودن و زن بودن یک موقعیت موقت در چارچوب یک وضعیت فرهنگی نیست؟ مثل فردی که به زندان می رود، و تنها تا زمانی که در زندان است زندانی نامیده می شود و بعد از آن که از زندان بیرون آمد، دیگر نمی توان او را به نام «زندانی» نامید؟ آیا همه ی کسانی که به زن و به روز زن توجه دارند بهتر نیست به جای تبریک گفتن به کسانی که «زن» به شمار می آیند، به موقعیت فرهنگی و اجتماعی ای اشاره کنند که افراد را تبدیل می کند به زن، مثلن، روز جهانی کسانی که ناچارند روسری به سر کنند، یا روز جهانی کسانی که حق نامزدی ریاست جمهوری ندارند، یا روز جهانی کسانی که یکی از اعضای بدنشان وقف تولید نفر برای مصارف اجتماعی است؟
روز زن، تا اینجا که معلوم است، ربطی به شادمانی که کسانی زن خوانده می شوند ندارد. ظاهرن برای حل مشکلات و معضلات اجتماعی این افراد است. تبریک نگویید، به شناخت و رفع این معضلات بپردازیم

فرهنگ لذت

دریافت از لذت مساله ی فرهنگی است. در وضعیتی که آدم از لذت لذت می برد شهروند از آموخته های خود از تعریف لذت لذت می برد و لذت نمی برد. اندازه ی عمر در وضعیتی که قوانین اجتماعی برای تمام لحظه های زندگی برنامه تعیین کرده اند برای کشف و آشنایی و دریافت لذت کافی نیست. لذت – در نهایت – نبرده میماند.

ٰگرایش جنسی و هویت جنسیتی را نمی شود تفکیک کرد هر چند به خاطر مصلحت حقوق مقطعی بشری ناچاریم این دو تا را از هم و هر دو را از جنسیت و دگرجنسگرایی جدا نگه داریم. قدم گذاشتن به وادی ابهام جنسیت و بازنگری گرایش جنسی بر اساس هویت جنسیت فرد و دیگری اش قدم بعدی مسوولیت پذیران جامعه ی دگرباش است.

جنسیت

مشکل همجنسگرایی به هویت جنسیتی مربوط می شود. اگر معضل هویت جنسیتی از میان برود همجنسگرایی مشکل نخواهد بود یا مشکل نخواهد داشت.

بی تکلف

رفتار کیر گی لایه هایی از قابلیت های کیر در ارتباط با لذت جویی را روشن می کند که در رفتار سرکوب شده ی کیر دگرجنسگرا به چشم نمی آید. برابری حقوق شهروندی مرد با زن و برابری حقوق شهروندی دگرجنسگرا با همجنسگرا بسته به عادت زدایی از رفتار تعریف شده و عادت شده ی کس و کیر است.

لبهاش، مجرب

برای نمونه، لب هاش
مجموعه ای از شعور و شهوت من
با تیغی از وسط قاچ خورده به دو نیمه نامتساوی
و درشت
و در هر دو حالت بسته و وا، و در حالت نیمه وا
و در حالتی از خنده های درشت قهقهه
و در حالتی جمع شده از غم، یا خشم، یا بوسه چین های عمودی خورده
.
لب هایی کارکرده، مجرب، زمان دیده، جهان دیده، بوسیده شده، گزیده شده، با ضربه های پی در پی مشت یا سر زانو حیرت کرده چاک خورده خونی شده خشک شده مکیده شده خوب شده
.
لب ها، که درد بی درمان حافظه من است وقتی در خواب یا وقتی در بیداری یا وقتی در میان گفتگو یا کاری سخت دشوار، جرقه می زنند، از حرکت می ایستم ناگاه
یا به حرکت میافتم ناگاه وای
با صورتی که همراه لب ها در ذهن جرفه می زند، تنی وصل به صورتی که جرقه می زند، صدا، یا آهنگ کلام، یا خود کلام، یا انگشت های باریک و لب هایی خسته کبود چین خورده پهن گوش تا گوش، شهوت، شعور، زندگی کرده، پر دم ساییده، لب های پر دم ساییده
.
از این تا آن سر اتاق وای

اشاره به من

به سینه ای می خزد که از دیروز مال من نیست
غریبگی خود را مدام اعلام می کند
به من به اشاره می گوید این که اوست منم
به سایش و هذیان و یگانگی و بحران نزدیک می شود تا چون شهاب های خوابالود از هم عبوری کشدار کنیم
گاهی خونی
پستان های من را پس بزنیم پستان های تو را پیدا کنیم
سر، گردی سر، و آنطرفی که بالای چشم ها و لب ها و بینی، بالای پیشانی است، هنگام عشقبازی، نقش موثری دارد
و دست، وقتی با سر انگشت، در حالتی به نشانه وسواس، لب ها، یا چانه را به دو انگشت می گیرد، نقش موثری دارد
گردی شکم که می خزد از شانه ها تا پاشنه های پا، تصویری از کف دست را در ذهن زنده نگه می دارد
و چانه، در سایشی مشکوک و بی هدف در لایه های درونی کس، نقش موثری دارد
در نهایت اما وقتی به من به اشاره می گوید این که اوست منم، سیگارم را برمی دارم

شهوت

خواهش، نیست، مگر از کس راه بیفتد، سرگردان، تا جمجمه، و بریزد توی گلو، و لحظه ای از خاطره ات را از پیش چشم، تاب بدهد، بریزی پشت پلک، دوباره، و من سر تکان بدهم، انگار، و عینک عوض کنم، حالا به روبرویی در بیرون نگاه کنم

اتفاق هایی که در شصت سالگی می افتند

تا اینجا، و تا سر زمستان پارسال، هر چه بود همه اش جاده ای بود که تهش معلوم نبود. یا روزی بود که قرار نبود به شب برسد. یا شبی بود که قرار نداشت صبح بشود.

از زمستان پارسال که گذشت، و تمام این روزها که هی این خاطره ها زیر و رو شدند تا یک دفعه از جایی جوابی پیدا شود، از هیچ جا، حتی یک جایی که تا حالا به نظر نمی آمده، جوابی پیدا نشد. و زندگی قطعیت یافت.

من قطعیت یافت.

سرگردانی ها رسیدند به یک نقطه ی پایان.

یکی به خاطر آن که زمان، وقتی بیست ساله ای، یا سی ساله ای، یا چهل ساله ای، یا پنجاه ساله ای، بی پایان به نظر می رسد. وقتی شصت ساله ای اما پایان دارد. پایان، به چشم می آید. دیده می شود. مشخص است. حالا می شود برای دهه ای که شصت ساله ای، و دهه ای که هفتاد ساله خواهی بود، و دهه ای که هشتاد ساله خواهی بود، برنامه ریزی کنی و با حوصله و از روی برنامه یکی یکی زندگی کنی.

یکی به خاطر آن که محبوب ام که نزاییده بودم اش، آمد، و رفت. رفتن اش، از سر من، خون جاری کرد. و بعد از آن، قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد. و همه چی قطعیت یافت.

من قطعیت یافتم.

یکی به خاطر آن که دو تا معشوق ام، که سال ها با هم چرخیده بودیم و سرگیجه گرفته بودیم و به هم نرسیده بودیم و از هم جدا نشده بودیم و به هم نیازمند بودیم که نفس بکشیم، و روی زمین آسوده قدم برداریم، نگران پیر شدن و مردن و رفتن من شدند، و ترسیدند، و چاره نبود جز این که این سال ها که هنوز هستم، قطعیت پیدا کنند. سال های شصت سالگی من قطعیت یافت.

ما قطعیت یافتیم.

۲۰ جولای ۲۰۱۶

آیا جامعه دگرباش ایران نیاز به سازمان دگرباشان دارد

نه.

اما سازمان دگرباشان ایرانی نیاز به جامعه دگرباشان ایران دارد

گاهی اسم آدم از خود آدم به نفس آدم نزدیک ترست

تفاوتی میان خودکشی آنی و خودکشی تدریجی است که عطوفت آدم به خودش را آشکار می کند

وقتی به خودکشی تدریجی تن می دهی باید خودت را محکوم کرده باشی به اعدام قاطع پوستپاره کن و انگیزه ات باید نفرت از خودت باشد.

اگر نفرت از خودت نداشته باشی، تناقضی که در عطوفت به خودت در سرت موج می زند با خشونتی که با دست رابطه به خودت روا می کنی در یک جنگ و حیرت دایمی سرت را تبدیل به بازار مسگرها می کند و تمام

باید پوستت را از دور رابطه ای که دورش گردیده بودی پاره کنی بنشینی از نو پوست بکشی دور خودت شروع کنی بنویسی در مقابله با این خودکشی جانی

ساقی قهرمان. همین

.

مساله ای به نام عشق همجنسگراها – پاسخ به سوال مریم میرزا

 چقدر عشق دو هم جنس به هم در ايران و جهان پذيرفته است و چه چالش هايى بر سر راه عشق همجنس ها هست؟

باز باید برویم سر مساله ی کهنه ی استثمار نیروی جنسی شهروند. به همین دلیل، ایران و جهان مشکلی با عشق دو همجنس به هم ندارند چون بین عشق، که تولید کننده نیست، و نیروی جنسی، که تولید کننده هست، تفاوت قایل اند – آدم ها تا زمانی که نیروی جنسی شان به سود ماشین اداره کننده ی جامعه مصرف شود، می توانند برای یک لنگه کفش یا یک گاوآهن هم غزل بسرایند و به یادش به ماه نگاه کنند، اما نیروی جنسی شان را باید فقط برای خدمترسانی و لذترسانی به واحد تولید مثل جامعه صرف بکنند. ایران، هنوز، و جهان، تا همین چندی پیش، به عشق کاری ندارد، به سکس کار دارد. از سوی دیگر، مثل همه شهروندهای دیگر هر جامعه ای، چون سکس عملی است که می تواند به اشکال گوناگون اتفاق بیفتد و می تواند در فاصله زمانی های کوتاه، یا در خلوت، و یا به طور منقطع با افراد متعدد، با درگیر شدن سریع یا طولانی تن ها، و بعد قطع ارتباط کامل، اتفاق بیفتد، جامعه ی همجنسگرا همیشه به سکس به هر حال دسترسی داشته. چیزی که از آن محروم بوده رابطه ی عاطفی و عاشقانه و امنیت رابطه جنسی و لذتبری از امنیت رابطه ی جنسی دلخواه که با عشق گره می خورد، است.

اما بزرگترین چالشی که سر راه ما وجود دارد قبولاندن حقوق فردی ما به جامعه ای است که قبول ندارد ما حقوقی داریم که محروم ماندن از آن ما را از حق بهره وری از عمری که مال ماست، محروم می کند. و جامعه حق ندارد ما را از آنچه مال ماست، محروم کند. اگر شهروند همجنسگرا به رسمیت شناخته شود، حقوق شهروندی اش می بایست به رسمیت شناخته شود – و حق عشق ورزیدن.
به نظر من ما به عنوان جامعه ی همجنسگرا باید چندین مبارزه را به صورت موازی پیش ببریم. از یک طرف باید قانون را با شمول حقوق همجنسگرایان بنویسیم و از طرف دیگر باید مردم را با خودمان و خودمان را با مردم آشتی بدهیم. این ها چالش هایی هستند که روی دوش همجنسگرایانی اند که می خواهند به عنوان همجنسگرا حق عشق ورزیدن و عشقبازی کردن و سکس داشتن و همسری کردن با معشوقه و عزیز و همسر و همخواب ی خود را داشته باشند.

يك روز يك همجنسگرا توى مصاحبه اي گفته بود كه هميشه وقتى درباره همجنسگراها حرف مى شه مردم به سكس فكر مى كنن و اينكه عشق وجود داره ناديده گرفته مى شه، آيا شما اين گفته رو قبول داريد؟

چون در قوانین قضایی و اجتماعی و فرهنگی آن چه غیرقانونی و جرم و غیراخلاقی و تابو به شمار می آید سکس است، عشق نیست. حرف همجنسگراها هم همیشه در رابطه با حق و نقض حقوق و جرم و اخلاق و تابو و قانون به میان می آید. طبیعتن پای سکس به میان کشیده می شود، بیشتر از آن که به عشق پرداخته شود.
من فکر می کنم وجود رابطه عاشقانه بین همجنسگراها نادیده گرفته نمی شود، کلن موردی برای پرداختن به آن در زمانی که مردم دست به غیبت کردن می زنند یا بحث همجنسگراها را پیش می کشند، پیش نمی آید.
 
البته از این نقطه نظر هم می توان به آن نگاه کرد: یک همجنسگرا در طول زندگی اش یک جور وضعیت تبعید، یا پناهندگی، از هویت همجنسگرایی به هویت دگرجنسگرایی را تجربه می کند. در جایی بیرون از هویت خودش زندگی می کند، از زمانی که هنوز خیلی خیلی کودکانه تر از آن است که بتواند خود را با این جابجایی ناچار و دردناک وفق بدهد، از هویت خودش به ناچار،‌ تبعید می شود به هویت دگرجنسگرا، یا از هویت خودش که برایش ایجاد خطر و خشونت می کند پناه می برد به هویت دگرجنسگرا، و این کاملن شبیه به موقعیت پناهنده و تبعیدی است. اگر دقت کنید تمام ایرانی هایی که از ایران فرار کرده اند، و در کشور دیگری پناهنده شده اند، همه خانه دارند. اما حس در-خانه-بودن ندارند. ما ایرانی هایی که به عنوان پناهنده زندگی می کنیم بیشتر از ایرانی هایی که در ایران زندگی می کنند یا بیشتر از کانادایی هایی که همسایه ی ما هستند (یا هلندی ها و یا …) ابراز نیاز به خانه و تعلق به خانه و حس خانه و همه ی چیزهایی که در پیوند با خانه و در-خانه بودن است می کنیم. در حالی که همه ی ما در یک خانه ای زندگی می کنیم و کارتون-خواب نیستیم.  این نیاز، ناشی از کنده شدن و پاره شدن و محروم شدن از یک اصل است. برای همجنسگراها این تبعید و پناهندگی از هویت همجنسگرا به هویت دگرجنسگرا برای مخفی کردن و مراقبت کردن از خود اتفاق می افتد. این تبعید، کنده شدن و پاره شدن از هویت خود، یک حسرت عمیق و همیشگی برای تماس با تن دیگری، به وسیله ی تن خود، ایجاد می کند. یعنی تن ما که همجنسگرا هستیم، حسرت دارد که خودش را- که همیشه با حس ها و حالت ها و کشش هایش پنهان کرده بوده – به تن آن دیگری برساند. این برای ما یک جور ابراز وجود، ابراز هویت، ابراز من بودن، یک جور نفس کشیدن است. فقط سکس نیست. نه این که سکس نیاز به فقط و نافقط داشته باشد، اما واقعیت این است که برای ما، این در آغوش کشیدن تن یک همجنس، فقط سکس نیست. ما با این در آغوش کشیدن و به درون کشین و واکاویدن تنهامان، ابراز من بودن و من هستم می کنیم.

از یک زاویه ی دیگر، من فکر نمی کنم وجود عشق های ما نادیده گرفته می شود. من فکر می کنم مردم نمونه ای ندارند که ببینند. مردم هنوز ما را ندیده اند که بدانند یا ندانند چقدر عاشق می شویم و چقدر با هم عاشقانه زیست می کنیم، اما عکس های ما را در حال سکس می بینند. خب از همین هم حرف می زنند. چاره ی دیگری ندارند. اگر ما چند نمونه از رابطه های عاشقانه مان را نشانشان بدهیم، از عشق ما هم حرف می زنند. در هر حال، آنچه اهمیت دارد و ضرورت دارد این است که از حقوق ما حرف بزنند، به معنای درک از حقوق ما.

 اين موضوع (٢) و به طور كلى تابو بودن عشق همجنسگراها چه تاثيرى روى زندگى عاطفى شان مى گذارد؟

یک حسرت درونی شده. یک ناامنی دایم. احساس از دست دادن همیشگی. احساس هرگز به دست نیاوردن. احساس بریده بودن از آرامش و امنیت و سهم بردن از سهم زندگی. خیلی حس وحشتناکی است. احساس نشستن درون یک زندان متحرک که همیشه شما را از پیوند با زندگی جدا می کند. تابو بودن عشق همجنسگراها یعنی دزدیدن سهم عمر همجنسگراها. بیشتر ما و بیشتر بچه های ما، بیشتر اعضای جامعه ی دگرباش، حتی وقتی همسر یا معشوق خود را یافته اند، باور به این یافتن را هنوز درونی نمی توانند بکنند. ناباوری. ما به عنوان جامعه ی همجنسگرایی که از حقوق انسانی مان، مثل همین حس عاشق شدن، تعلق داشتن، با خشونت محروم شده ایم، جهان را به صورت یک میوه ی دور از دست می بینیم. زندگی ما نکرده می ماند حتی اگر سال ها زندگی کنیم.

 آيا تفاوتى در عشق همجنسگراها و دگرجنسگراها مى بينيد؟ اين تفاوت چه جنسى دارد و چيست؟

به نظر من، دگرجنسگراها به خاطر این که عادت کرده اند با معیارهای پدرسالاری و بهره کشی قوانین پدرسالاری به عشق و سکس و رابطه های خود نگاه کنند، هیچ وقت نگاه نمی کنند. از روی عادت همان کاری را می کنند که بهشان گفته شده بکنند. دگرجنسگراها معمولن حتی نمی دانند خود خودشان عاشق چه کسی می شوند اگر بشوند. یا از چه گونه ای از سکس لذت می برند. یا چه گونه پیوندی برایشان لذت بخش است. فقط قوانین اجتماعی و سودده و مناسب و مشروع را رعایت می کنند. اما همجنسگراها یک جور عادت-زدایی شده به عشق نگاه می کنند. خود خودشان را می شناسند. می دانند اگر عاشق بشوند عاشق کی و عاشق چه چیزی در این کی خواهند شد، اگر بشوند.
به نظر من به این دلیل، یعنی به دلیل این عادت زدایی از فرهنگ حاکم بر روابط همجنسگراها، عشق شهروند دگرجنسگرا، از عشق شهروند همجنسگرا از طبیعت انسانی دورتر و به چارچوب و قوانین و قراردادها نزدیک تر است.

می کند

تن تو را از لذت نفس کشیدن، خالی

و

می ساید

آغشته به نفرت به دیواره های درونی تن خالی شده ی تو

و می ساید

آغشته به نفرت به دیواره های بیرونی تن خالی شده ی تو

و هل ات می دهد

بیرون

از انسان

بودنی که

انسان بودن تو را با مهر به خود به نفس های خود به  نرمای شکم و پستان های خود می شناسی

تا زندگی را بهت

بهت

مردگی کرده باشی 

در هول

در خلاء

.

چرا

.

عشق اعتقاد شرم آور

چیزی در جهان که شرم آور نیست واقعیت موجود است.

نه به این معنی. به آن معنی که اگر برایم ممکن می شد که از آنچه هستم شرم نداشته باشم طوری می ایستادم که شرم آور نباشم

عشق معناهای گوناگون ندارد. فقط یک معنا دارد – عطش و احترام به تنی که یک نفر است هر چند نفر که باشد

فرهنگ عشق را نامگذاری می کند به عشق های گوناگون که ابزار رابطه های گوناگونند.  رابطه های اجتماعی، یعنی رابطه ای که میان نقش-پذیرهای اجتماعی وجود دارد، عشق نیستند. مادر و فرزند عاشق هم نیستند، نقشی اجتماعی را ایفا می کنند تا جایی که ادامه دارد

عشق اگر عشق باشد منوط و مشروط و مربوط به هیچ رابطه ی اجتماعی نیست. عطش و احترامی است که تنی مثل من به تنی مثل تو دارد، و با عطش و احترام به چیزی که هستی میخواهد تا ته دهلیزهایی که از کاسه ی سر و صداهای توی کاسه ی سر  هجوم میبرند توی رگها با زلزله یا سیل یا سکوت

و این خواستن سرشار از خوردن سیراب شدن دست کشیدن در آغوش کشیدن بوی تو را با نفس فروکشیدن همراه رفتن غلتیدن گوش کردن نگاه کردن نخواستن  خواستن از بیچارگی مردن از بیچارگی زنده ماندن است تا جایی که من زانوهایش را از دست می دهد دست ها و بازوهایش را از دست می دهد سر و سینه و گردنش را از دست می دهد چشم و دهانش را از دست می دهد و هیچ ندارد حتی ابرو و مو.  غمگین و بیکس و بی چاره

و چنگ به چشمهای تو انداختن و کشتی گرفتن و کلنجار رفتن با خود تو پیش از آن که سیگاری روشن کنیم

آیا تو

برای همه ی اینها به اضافه ی همه ی آنهایی که خودت داری جا داری؟

آیا در استخوانها یا خونی که توی رگ من است،‌ چیزی نیست که تو را در آغوش من بگیرد؟

عشق چیزی است که تنها چیزی است که می شود به خاطرش با حواس زندگی کرد. اگر می دانم عشق بعد از این که نامگذاری  می شود به دسته بندی های غیرانسانی از عشق خالی می شود آیا تصور من این است که تو نمی دانی؟

اگر تصور من این است که تو می دانی آیا چرا مثل سگ پاسوخته بیقرارم؟  بلاتکلیف؟

اسم ندارد.  معنی ندارد.   وظیفه ندارد.   حواس ندارد.   تمام نمیشود.   با هیچ زنگ پایانی تمام نمیشود.  گم نمیشود، ول نمیشود.  همیشه هست،‌ همینجا

دانش

عشق یعنی امنیت. یعنی در حضور کسی که میتواند، اگر بخواهد، خونت را کاسه کاسه سر بکشد احساس امنیت کنی

 

کس – فارغ از حواشی

 پیش از آن که زیر ناخنم تیر بکشد دیواره ی کس ام تیر می کشد

 پیش از آن که دهانم آب بیفتد دیواره ی کس ام خیس می شود

 پیش از آن گلویم خشک شود از ترس

  دیواره ی کس ام زبر می شود مچاله میمالد به هم

 پیش از آن که طناب را بالا بکشد یا پایین بکشد

دیواره ی کس ام جوش می خورد انگار در مسیر آب جوش

 پیش از آن که نگاهی آرام و در سکوت سرم را لای پاهایش بگیرد

دیواره های کس ام وا می شود مثل زخمی گرم که از بیخودی بیهوشی بیدار می شود

 پیش از آن گریه ام بگیرد

پیش از آن که  ببینم

پیش از آن که انگشتم را آرام فشار دهم روی دکمه ی دیوانه وار سند

پیش از آن که بخندم به قهقهه

چیزی شبیه هشدار یا زنگی که واقعه را هشدار می دهد زنگ می زند توی کس ام

 پیش از آن که  توی دهانم فرو کنم دستت را

پیش از آن که دیواری جهان را سرتاسر از من جدا کند

  با استخوانهایم توی گلویم یک شب تا روز یا یک روز تا شب یا شبها و روزها که پشت هم می رسند و تهوع – یک لحظه پیش از هجوم استخوان به گلو

 حواس کس ام جمع می شود

 پیش از آن که پوستم بداند آب     جوش است و مغزم بگوید بپر کنار

 پایم را می کوبم روی ترمز

انگشتم که له می شود لای در

آگاهی مثل التهاب یا مثل سرمایی که تیر می کشد نیش می زند توی کس ام

 پیش از آن گونه ام بمالد به هرم نفس های روی کس ات

پیش از آن که گونه ام بداند کجاست

کس ام می داند کجاست

و اطلاع می دهد که گونه ام آنجاست

با این حال

ترکیبی از بی اعتنایی

و فراموشی

چهره ای بی شباهت به کس

به این تداوم هشیاری

در انسانی که من ام تنظیم کرده است

من

با نام و دست و پا و چشم ها و گوش و زبان و سر و روده ها و کون و ریه ام روی هم

چیزی نیستم که بیرزم به یک روز از هوشیاری های آگاه و گویای کس ام که در حواشی شهروندی نام اش را پیچیده اند لای منگنه ی کودک و کیر

In the privacy of one’s self

Every body’s wrapped tightly in taut skin

A prison of a sort a shield of a sort a wall of a sort or walls wrapping gently ’round a house  – which is our self – sort of

My self is tempted most of the time to tear open ‹er skin and jump

At times, though, my self is happy to stay in, cling to the insides looking for intimacy so lusciously offered by the innards

 

 

در فاصله ی دو خود خواهی

تصویر من از خوشبختی تصویر من است که سالم ام اما مرده ام بی آن که زنده نباشم برای خودم

و نفس بکشم و راه بروم و مویرگ ها و شاهرگ هایم را وجب کنم و گاهی با زبان مزه کنم طعم استخوانهای زیر دنده ام را بچشم تف کنم و راه بروم و برگردم و ضربان قلبم را نگه دارم بعد تند تند بکوبانمشان بروند عرق کنم

موهایم را ول کنم توی چاه گلویم تا سر ریه هایم به سرفه بیفتم بی سیگار

خط شاش را بگیرم  از لای پا تا کف پا تا کف زمین و زمین را بچسبانمبهصورتم

من معنای گورستان ام با مرده هایم که در من نهفته اند

جمعیتی از آن دسته آدم ها که دوست من هستند یا پیوندهای خونی با من دارند یا پیوندهایی با من دارند که من را به گونه ای طبیعی به سرنوشت شان پیوند می دهد در گوشه و کنار ایستاده اند

من هم در گوشه و کنار ایستاده ام

سال هزار و سیصد و شصت است یا شصت و سه

فاصله ای که با درون زندان دارم  سیال است

تابستان است

زمان زیادی از زندگی من در خیابان هایی می گذرد که از خانه های مردم دور است

بخش دیگری از زمان درون خانه هایی می گذرد که خانه ی من نیست از آن مردمی است که من با تردید و دلهره نگاهشان می کنم وقتی من را نگاه نمی کنند

 دستخوش یک طوفان آهسته شده ام ضربان قلب ام از روی سینه ی پسرم به گوشم می رسد

پدرم من را برای آخرین بار به چلوکبابی می برد

می گوید آنهایی که چند ماه پیش دستگیر شده اند دندان هاشان ریخته و پوستشان زرد است

ما در اتاق های گوناگون ول می شویم من و پسرم

گاهی توی خیابان که ول می شویم صدای اذان می آید و ترس دستگیری

گاهی کسی بلند صدا می زند و ترس دستگیری

گاهی بلندگوها که مردم را در ترمینال صدا میزنند من و مادرم را دچار رعشه می کنند. پسرم را بغل می کنیم که بدویم. می نشینیم که نبینند فرار کرده ایم

 گاهی یکی را توی کوچه ها می بینم چادر گلدار دورش پیچیده مثل من که روپوش کهنه ای را دورم پیچیده ام

حرفی  نمیزنیم

    اسکناس درشتی را دادم به او. ندادم به او. دادم به او. ندادم به او

خجالت کشیدم یا ترسیدم دستم خالی بماند

آیا چگونه می شود چهره های آشنا را طوری از حافظه محو کرد که نامشان به زبان نیاید و جوری در حافظه حفظ کرد بدانی این همان سیمین است

که می ترسد لو برود

 که هر دوی ما خودمان را از اتفاق پرت کرده ایم توی همین شهری که آن سر نقشه است از آن سر نقشه ای که ما بودیم و میترسیم هم را لو بدهیم و دستگیری

فرشته کد داد دم در خانه ای که هنوز خانه ی من بود و گفت

گفته اند از زیر دست و پا جمع شوید خطرناکید

و رفت

فاصله ی من با کف زمین زیاد می شود

شوهرم می گوید خودت را تحویل بده تا خانواده را از هم نپاشی

می گویم نمی شود

اتاق خالی می شود

آدم هایی که من را می شناسند و آدم هایی که من را نمی شناسند گوشه و کنار ایستاده اند

من هم ایستاده ام با پسرم که به سینه ام چسبانده ام

پدرم دست هایش را باز می کند ابرها را کنار می زند تا دنیا را برای من تهی کند از دستگیری

از زمین فاصله می گیرم مثل برگی که با باد می رود

به طنابی فکر می کنم که اگر زود بیاید پایین زود برود بالا دستاویزی است

فکر می کنم پسرم از بغلم خواهد افتاد

فکر میکنم پدرم پسرم را روی هوا خواهد گرفت

فکر میکنم کسی پسرم را پیش از آن که پدرم بگیردش میگیردش میبردش میبردش پسرم نگاه میکند به من که دور میشوم بی آنکه بگیرمش

فکر میکنم یک جبر جای گریه های من را خواهد گرفت

فکر میکنم وقتی یک جبر جای گریه های من را خواهد گرفت سکوت تنها چاره است

ساکت راه میروم و هیچ نمیگویم و گفتن را همراه شنیدن از یاد میبرم

فکر می کنم به اسمهایی که باید از یاد ببرم به صورتهایی که اگر از یاد نبرم

فکر میکنم به سکوت و سفید کردن حفره های مغز

فکر میکنم پیش از آن که یک طناب بیاید تنم را ول کند بی اختیار

فکر میکنم به سکوت به معنای جبری که صورتم را از زندگی خالی میکند

فکر میکنم سکوت معنای مردگی است

سال هزار و سیصد و شصت و سه شمسی

من صاحب رنجی یکتا و خجسته ام

رنجی از آن گونه آگاه به تشنگی که چشم  را رو به سوی درون می چرخاند

 رنج من از جنس تنی است که  از کسی زاده نشده و کسی را نزاییده و  هیچگاه از کسی زاده نخواهد شد و هیچ گاه کسی را نخواهد زایید

 تیغی پیوندهای من را با چیزهایی که خاطرات منند قطع می کند

بیداری من سرشار از سیل هایی است که جاری می شود  می برد ما را به زیر زمین

با این حال

وقتی من را روی صحنه می برند

آرام می نشینم

تعامل

انتخاب کن که روبرویم بنشینی

انتخاب کن که زانوهایت را بالا بکشی شانه هایت را عقب بدهی دستهایت را ستون کنی

انتخاب کن که بنشینم روبروی تو

زانوهایم را بالا بکشم شانه هایم را خم کنم رو به جلو

انتخاب کن که لبهایت جمع شوند بی اختیار

انتخاب کن که وا شوند در وضعیتی شبیه به بازدم

انتخاب کن که در همان لحظه یک لکه ی رونده ی خون از لای لبهایت ول شود لای موهایت

انتخاب کن که دستم را بمالم روی لکه ی رونده ی خون

انتخاب کن که بالشت انگشتهایم را بمالانم از انتها رو به ابتدای دهانت

انتخاب کن که انگشت خونی ام را بمالم به دیواره ی ران هایت

انتخاب کن که خون بند نیاید

انتخاب کن که دست من انگشتهایش را لای خون و دهان ناگهان ورم کرده بچرخاند

انتخاب کن که ناگهان دلت سیگار بخواهد

سیگارت را من برایت روشن کنم بی آن که دستم را بمالم به دیواره ی رانهایت

انتخاب کن که سیگار را لای انگشتهایت بگذارم

انتخاب کن که خم شوی تا برسد کمرت به زمین طاقباز بخوابی روی زمین

 انتخاب کن که فرق سرم را لای موهایت بچرخانم بی آنکه صورتم را بمالم به خونی که کم کم دیگر نمی آید

انتخاب کن که پاهایت را حلقه کنی دور زانوهایم  انتخاب کن که ول کنی کف پایت را بکشی روی توده ی شکم ام

انتخاب کن این همین تنها تکانی باشد که به خود می دهی در سکوت طاقباز خیره به سقف انتخاب کن که خودت را ول کنی از خودت بسپاری به خوابالودگی کشدار من

انتخاب کن که ناگهان لحظه ای از زمان گذشته باشد

ما طاقباز خوابیده باشیم

سقف را چسبیده باشیم

دستهامان را به زانوهای هم بند کرده باشیم ول کرده باشیم به زمین مالیده باشیم

دهانهای خونی مان در روندی خوابالود طبق بزنند

 انتخاب کن که دستم بازوی ول شده ام را از روی زمین بلند کند شانه هایم را بکشد بالا کمرم را خم کند به جلو سرم را فرو کند توی توده شکم ات

انتخاب کن که خوابم نبرد

انتخاب کن که بلند شوم بفهمی نفهمی

یک لحظه از زمان ناگهان گذشته باشد

سرم را روی پستان خالی خشکیده ی مکیده ات بچسبانم

انتخاب کن که دستهایت را دور آن یکی پستان خالی خشکیده ات بچسبانی

سرم را بالا بیاوری لبهایم را لای لبهایت بگیری

انتخاب کن که بلند شوم از جا

برای هردومان دو تمپان تازه بیارم

انتخاب کن که بگویی به من که بگویم به تو که حالا بهتر است بخوابیم

ادعا

نفس که تنگ می شود. پرده های ضخیم را از دور چشمها. و روی پوست وا میکنم.

.

این شیوه ای از عشقبازی است. که از لب ها و پنجه ی من. لایه های یخ ببندد. از نفرت از پوستی که روی من کشیده روی پوستی که کشیده روی تو

.

با این وجود

این شیوه ای از عشقبازی است

.

با تنی که طعم ندارد

زیرا غریبه ام

.

آهسته و به کندی

راست می ایستد

چناری در معرض باد
با انگشت ها و نیش دندان من ورز می خورد

.

بی هیچ گزینه ای

.

در اضطراب از انگشتهایی که خواه نخواه جنون می شوند
دو رتا دور گلو
بلعیده می شوند در گرمای مکنده ی کون
.
این هنوز شیوه ای از عشقبازی است در زمانه ای که پوست و استخوان نام من را از خون  سرریز می کند

در ستایش موهای مستقل

موهای درهم پیچ سرتیز زمخت 

خفه از گرمای لیز 

بی اعتنا به انگشتهای خسته ی درهمباف

بی اعتنا به من

بی اعتنا به خط هایی که روی شیشه تکرار اخبار میکنند

بی اعتنا به من

بی اعتنا به انگشتهای خسته ی درهمباف

بی اعتنا به گرمای خفه ی لیز

 بی آن که دستم را به سرم بچسبانند سرم را گرم می کنند

 

مقوله ی همجنسگرایی را به شیرین عبادی در طول مدت انتخابات اگر لازم باشد وام می دهیم

سی سال از زمانی که مردم ایران به ضرورت انقلاب پناه برده بودند گذشته و ناباوری و ناامنی روانی و اضطراب و ترس از ریشخند شدنی چند باره و شک به حقوق انسانی خود، مردم ایران را از جا برداشته، می توان گفت انقلاب 1357 انقلابی علیه انقلاب ایران بود. 

در انقلاب ایران بخشی از زنان بخشی از آزادی های شهروندی خود را از دست دادند و بخشی دیگر از زنان بخشی از آزادی های شهروندی خود را به دست آوردند. 

مردان ایران آزادی های انسانی پیش از انقلاب خود را از دست دادند و به توده ای درمانده و سردرگم بدل شدند.

اقلیت ها از سکوت و بی هویتی به هویتی دردمند و متورم و صاحب مطالبه تبدیل شدند.

انقلاب ایران جامعه ی ایران را از دوتایی جنسیتی بیرون آورد و جنسیت را به مثابه ی طیف در جامعه ی ایران فاش کرد.

اگر این حرفها در این روزها برای تاثیر در تصمیم حمایت یا تحریم انتخابات گفته می شود، باید به این نکته فکر کرد که برای رسیدن به انتخابات آزاد در ایران شرکت فعال و تحریم انتخابات هر دو ضرورت دارد. کوششگری اجتماعی موازی، راه رسیدن به انتخابات آزاد است. 

مردم ایران باید چند پاره باشند و وحدت نداشته باشند و هر پاره به دلیل اعتقادها و نیازها و هدف ها و هویت خود در یک گروه جمع شده باشد و این گروه ها باید به دلیل اعتقادها و هدف ها و نیازها و هویت خود به گروه های دیگر نزدیک یا از آن ها دور شود. نزدیک و دور شود تا یک هدف مشترک یا یک نقطه ی پیوند شکل بگیرد.  نقطه ی پیوند نباید مرزهای ایران باشد. نقطه ی مشترک باید حقوق شهروندی و انسانی مردم ایران باشد. مردم ایران باید همه ی مردم ایران باشد. مردم ایران بدون حقوق انسانی و شهروندی شان شخصن وجود ندارند. تا آن زمان که وجود پیدا کنند باید راست بگویند و یکدیگر را دچار شوک واقعیت کنند. 

انقلاب ایران انقلابی علیه زنان ایران نبود. زنان ایران در زمان انقلاب شخصن وجود نداشتند.

و بعد از انقلاب حقوق شهروندی خود را به دلیل زن بودن از دست ندادند به دلیل تعلق به گرایش فکری ویژه از دست دادند. اگر شیرین عبادی در گفتگوهای معطوف به انتخابات نیاز به اهرمی یا ابزاری برای تشویق مردم له یا علیه انتخابات دارد ما حاضریم مقوله ی همجنسگرایی را در طول انتخابات به او وام بدهیم. 

شیرین عبادی می تواند اینطور بگوید: انقلاب ایران انقلابی علیه همجنسگرایان بود زیرا همه ی همجنسگرایان بعد از انقلاب همه ی حقوق خود را تنها به دلیل همجنسگرا بودن از دست دادند – این بهانه ای بهتر و انسانی تر و محکم تر و قابل باورتر از حقوق زنانی است که همه ی حقوق خود را از دست نداده اند. 

آیا همجنسگراها حق دارند؟

 زمانی که همجنسگرایان را به عنوان توده ای بی شکل و بی هویت معرفی کردیم که صاحب یک حق بی شکل و بی هویت هستند و  این حق را از یک مرجع بی شکل و بی هویت طلب می کنند به همین جایی باید می رسیدیم که حالا رسیده ایم. این جا جایی است که حتی یک قدم یا یک روز به حقوقی که حق همجنسگرایان است نزدیک نیست. اما همجنسگرایی را فارغ از آنچه همجنسگرایان هستند بدل به موضوع توجه کرده است. موضوعی که نظیر بدل های پیش از خودش مثل فمینیسم و دموکراسی و حقوق بشر و آزادی بیان موتور تولید و مصرف ما به عنوان رسانه را روشن کرده.

در جامعه ی ایران و در جامعه ی ایرانی بخشی از مردم که اقلیت جنسی هستند و همجنسگرا هستند به دلیل هویت همجنسگرایی از حق هایی نظیر حق زندگی حق تعلق به خانواده حق تحصیل حق مسکن حق اشتغال حق عشق ورزی حق امنیت حق هویت شخصی محروم کرده است. به دلیل این محرومیت ها انسان همجنسگرا از دوران زندگی خود بهره نمی برد و در طول دوران زندگی خود مخفی و ترسیده و فاقد رضایت و سرخوشی می زید و از عوامل لازم برای رشد و بالیدن انسانی بی بهره می ماند و در رده ای پایین تر از دیگر هم خانواده های خود قرار می گیرد. مسوولیت کسانی که این حق ها را می شناسند و به محروم شدن این بخش از انسان  ها از این حق ها واقف اند این است که برای رساندن این حق ها به این بخش از انسان ها تلاش کنند.

اگر در میان جامعه ی همجنسگرا کسانی هستند که با وجود تمام خشونت های موجود در جامعه و فرهنگ و تمام محرومیت های اعمال شده قادر شده اند خود را همسطح دیگران که مانعی سر راهشان نبوده از آموزش و پرورش و حقوق شهروندی بهره ور کنند این افراد دیگر جزو آن افرادی که می بایست نیرویی صرف کسب حقوقشان بشود نیستند. این افراد مثل بقیه ی افراد جامعه مسوولیت دارند برای کسب حقوق آن بخشی از جامعه ی همجنسگرا که محروم مانده است تلاش کنند.

حالا اگر آن بخشی که آموزش و پرورش دیده و دارای موقعیت خوب یا عالی اجتماعی است قصد دارد که از اندوخته ای که برای تغذیه ی آن بخش محروم مانده  کنار گذاشته می شود سود بگیرد و به دلیل هم هویتی خود قادرش را ناقادر و نیازمند توجه یا نیازمند تغذیه وانمود کند کار بدی می کند.  در جامعه ی همجنسگرا همه با هم برابر نیستند. در جامعه ی همجنسگرا آنهایی که به هر دلیلی حتی با پاره کردن پوست خود قادر به بیرون کشیدن خود از موقعیت محروم-ماندگی شده اند نباید خود را همچنان و به دلیل هویت همجنسگرایی محروم-نمایی کنند و از مسوولیت خود برای همیاری به آن بخش که به هر دلیلی قادر نبوده با عوامل ناقض حقوق خود بجنگد شانه خالی کنند.

یک قدم ضروری برای بیرون رفتن از موقعیت بی حقوقی و برای بیرون بردن موضوع همجنسگرایی از مرحله ی ابزار-شدگی نام دادن به تک تک همجنسگراها است و هویت فردی و مشخص دادن به تک تک همجنسگراهاست و بیرون کشیدن این جامعه از وضعیتی است که آنها را به شکل توده ای بی شکل و بی هویت فردی و بی نام بدل می کند.   این موقعیت دیگر گناه جامعه ی دگرجنسگرای زورگو نیست. این گناه ماست که به عشق همپیوندی خود را از فردیت خالی  کرده ایم اما به جای آن که جمع بشویم در هم فرو رفته ایم و توده ی بی شکل شده ایم

و این به خودی خود بد نیست. وقتی بد می شود که توده ای  که بی شکل است نداند دستش کجاست که دراز کند حقش را بگیرد و اگر حق اش را به طرفش دراز کنند دستش کجاست که بگیرد

ماندن در مرحله ی پیش از گرفتن حق خود و خوردنش مرحله ی گرسنه ی سرگیجه آوری است

آیا همجنسگراها حق دارند در این شکل و در این وضعیت بمانند؟

اگر جنسیت را در نظر نگیریم نام عضو جنسی را چه می گذاریم؟

 

. . جنسیت قادر نیست خود را فارغ از تعلق به شخص معنا کند. جنسیت زمانی معنا می یابد که در رابطه با شخص آن دیگری یا شخص های آن دیگران باشد.

معمای نقش هایی که عضو جنسی به عهده می گیرد برخاسته از تضاد  جنس با جنسیت است.  

 

حواسم هست

واقعیت از بودن سر باز می زند در نوبت های پی درپی. بهترین کاری که میتوانم بکنم در این گونه مواقع واقف بودن است و قدم برداشتن به نسبت رفتن و آمدن واقعیت های پی در پی و دست دادن با کسانی که در همان لحظه از واقعیت موجود حضور دارند 

زن بودن، به عنوان یک موقعیت موقت

وقتی مردها و زن ها مدرک مستندی برای زن بودن و مرد بودن خودشان ندارند که به دست بدهند، روز زن را چه کسی و به چه کسی تبریک می گوید؟  آیا مرد بودن و زن بودن یک موقعیت موقت در چارچوب یک وضعیت فرهنگی نیست؟ مثل فردی که به زندان می رود، و تنها تا زمانی که در زندان است زندانی نامیده می شود و بعد از آن که از زندان بیرون آمد، دیگر نمی توان او را به نام «زندانی» نامید؟  آیا همه ی کسانی که به زن و به روز زن توجه دارند بهتر نیست به جای تبریک گفتن به کسانی که «زن» به شمار می آیند، به موقعیت فرهنگی و اجتماعی ای اشاره کنند که افراد را تبدیل می کند به زن، مثلن، روز جهانی کسانی که ناچارند روسری به سر کنند، یا روز جهانی کسانی که حق نامزدی ریاست جمهوری ندارند، یا روز جهانی کسانی که یکی از اعضای بدنشان وقف تولید نفر برای مصارف اجتماعی است؟

روز زن، تا اینجا که معلوم است، ربطی به شادمانی که کسانی زن خوانده می شوند ندارد. ظاهرن برای حل مشکلات و معضلات اجتماعی این افراد است. تبریک نگویید، به شناخت و رفع این معضلات بپردازیم

.

مجموعه ای از تکه هایی که تن را تبدیل می کنند

 1-

وقتی شخص با شهر همذات پنداری می کند منظورش گسترش روح نیست

منظورش این است که کوچه کوچه شده است و بی رحمانه رنده شده است و گریه کنان، بی رحم شده است  با همهمه های مدام که تا صبح همهمه می کنند و یک سرش همیشه وصل است به جایی که می رسد به جایی که از آن سو پیچ می خورد به جایی که دیگر اینجا نیست

وقتی شخص با شهر همذات پنداری می کند منظورش این است که کش آمده و اگر ترک بخورد می ترسد

در این موقعیت، سپس، شخص، به یاد می آورد که مایل است از سرگیجه و از جمله های قیقاج ناتمام و از جریان سیال ذهن فاصله بگیرد

در  یک چنین موقعیتی شخص در طول زمان به تجربه در یافته است که می بایست روی خط های راست بایستد و توازن جمله ها را رعایت کند که نیفتد

اگر نگاه کند همین ها را می بیند اما اول از همه ناخن هایش را می بیند و می گوید اولین تکه از تن من اینجاست اینجا که چشم است زیرا چشم ما را می بیند و می تواند قسم بخورد که ما را دیده است که هستیم

اما با خود این گونه می گوید: آیا قابل اعتماد است؟ چشم؟

آیا می توان به چشم گفت که بگو چه دیده ای؟ یا ما را کجا که بوده ایم دیده ای وقتی که دیده ای.

سپس

چشم نگاهش می افتد به انتهای پا

پا حس مبهمی است. گاهی هست و می رود.

گاهی نیست.

نیست، به این معنا که نمی رود.

همینجا که هست می ماند

انگار که این تن، چیزی به نام پا ندارد.

چیزی ندارد که این تن را از اینجا که هست بکشد بیرون ببرد آن طرف تر جایی که از اینجا که تن ایستاده است در خودش، جدا باشد

چیزی شبیه به بی دهنی، یا شبیه به صدایی که در گلو، راه خود را از بالا، کج می کند به جانب پایین

این مرحله را با پا قطع می کنیم

تکه ی بعد تکه ای که چشم تنها منظره ی محوی از آن را می بیند اگر صورت چرخانده باشدش به چپ یا به راست

یعنی

گردی سر شانه

چرا؟

آیا گردی سر شانه یک تکه از تن من است؟

آیا گردی سر شانه می تواند در ارتباط به شانه و در چسبیدگی اش به بازو یک تکه باشد؟ حتی وقتی که هیچ نیست به جز تصوری از یک گردی، در فاصله ای میان شانه و بازو؟ و آیا شانه، و آیا بازو، تکه ای از تنی به شمار می روند که قادر است من را بیچاره کند در چسبیدگی هایش به چیزی که من ام؟

فعلن، ناتمام

فعلن ناتمام

در عین ایستادگی مطلق

در اضطراب بی شهری

انسان به شکل تکه ای از منظره تو را از دیواری سیاه بالا می کشد تو را به شکل تکه ای از منظره ای سیاه می کوبد به دیوار

م

با لکنت بی بهانه ای بگویی به من که نامت یک مشت از همین نام های معمولی است ده تا ده تا و چه فرقی دارد وقتی ما تمام نام ها را یکی یکی و صبر کنی تا من بگویم هفت

م

این ترسی است بی نظیر در لحظه ای که هیچ چیز شما را طناب پیچ، کشان کشان، جایی نمی برد

م

پنجره ی نمدار سیاه چسبیده به دیوار سفید

سفیدی ناتمام در پیچ و خم هایی که سیاه می شود

دست می کشد به خودش لابلای هجوم خزنده ای از برف

م

به چشمهای سیاهم نگاه می کنم که کمرنگ می شوند هر سال

م

می نشیند به آب هایی نگاه می کند که لرزه ای سفید روی سرت می ریزد تا تو از جا می جهی از سرنوشت سنگی سیاه در سقوطی دلشوره دار تا انتهای راهی که مثل چاهی سیاه بی انتهاست

جمله های خبری، کوتاه، گاه زیادی بلند و درهم باف

جمله هایی که عطف به من دارند به مثابه راوی

اما

چیزی از ما نمی دانند به جز این که عطف شان به من است بی هیچ چاره ای بعد از آن که گفته شدیم

م

این رازها ناگفتنی نیستند به زبان نیامدنی زبان سوختنی نیستند

وقتی که گفتیم جهان می شود از رازهای گفته چیزی شبیه جهانی که رازهایی دارد نگفته

مثل بیرون آوردن دست و پا و دهان های زیر و رو از زیر پیراهن،

و خم شدن برای سرازیر کردن سفیدی پستان ها و بالا بردن سفیدی باسن در امتداد خط نگاه تو و انگشتی که ایستاده تا جگر را از لابلای امعا و احشای منقبض بکشد بیرون بی آن که دستی به منظره ی سیاه کس بکشاند

یا اشاره ای به واقعیتی از منظره ای بکند که سالیان پیش کس بوده، با دقت تمام، با حوصله ای کمیاب، حتی زیر ذره بین، کس بوده، و حالا دیگر نیست به جز واژنی کسل با تکه هایی آویزان، به جا مانده از پارگی های قدیمی؛ انکار وضعیت متشنج، فروبرنده، و مکنده ی کس،

بی تردید

به محض آن که گفتیم

جهان از رازهای گفته چیزی می شود شبیه جهانی که رازهایی دارد نگفته

م

جهان چیزی نیست از جنس تکه هایی که خونالود از اعضای داخلی ما آویزان اند

جهان پیوند غریبی با خودزنی دارد و تکه های خونالود که از اعضای خارجی ما آویزان اند

جهان چیزی ست سریع با سرصدا سرسام آور سخت

به دیوار می کوبد تو را در هر چرخش از سیاه به سفید و بالعکس

سرگردان، بی آن که نام هایت در رفت و برگشت های سخت، تکان بخورند

بی آن که تن بدهی به فوریت و ضرورت دیدار با واقعیتی که از جهان به سوی شهر می رود تا تو نام اندام های زاینده ات را یکی یکی حواله کنی به انسانی که به شکل منظره ای تکه تکه تو را مثل منظره ای سیاه می کوبد به دیوار

dissociation

1. the act of removing from association
2. a state in which some integrated part of a person’s life becomes separated from the rest of the personality and functions independently
3. (chemistry) the temporary or reversible process in which a molecule or ion is broken down into smaller molecules or ions

خونریزی و شهرنشینی

مشکل من این نیست که شبانه روز با شدت عجیب و غریب خون میریزد از من

مشکل من این است که خیابان ها و اداره ها به وضعیت من که شبانه روز و با شدت عجیب و غریب در حال خونریزی ام  عادت ندارند

نه جایی هست که بیست دقیقه یک بار نوار بهداشتی را عوض کنم نه مردم قادرند تحمل کنند وقتی من با لباس خونی در خیابان و اداره می روم و میایم سرشان به کار خودشان باشد و زندگیشان را بکنند

چرا شهر خودش را به وضعیت های غیر معمول عادت نمی دهد تا به کار و زندگی ام برسم ؟

ناعدالت

–           من اینجا زیر زمین‌ام

–           کجایی؟

–           من روی شاخ پر میوه

–           کجایی؟

–           من اینجا زیر زمین‌ام

تا چشم کار می‌کند و کار می‌کند و کار می‌کند و کار می‌کند مستقیم رو به خط افق

–           ناگهان زمین دهن وا می‌کند

–           همچنان

–           آسمان پرت می‌شود ته دره‌ای که تو را خورد

زیرا

شهر از ابتدا غلط بود

–           مردم تویی

جهان با چشم بسته راه می‌رود آن بالا

دنبال می‌کنی با بو و لرزه‌های نور و صدا

زیرا شهر از ابتدا غلط بود

و خوانش آدم به هیئت شهر از ابتدا غلط بود

رگ‌ها

تلمبه‌های خون

کاسه‌های زانو

اتوکشیده در اتاق‌ها و میدان‌ها

تقسیم بی‌رویه‌ی امنیت

تقسیم بی‌رویه‌ی ارگاسم

تقسیم بی‌رویه‌ی آغوش‌های پستان‌دار و اضطراب گیجاور مکنده‌ی پستان

تقسیم بی‌رویه‌ی دیواره‌های منقبض خون

–           دست‌های از ابتدا پر خون

–           گلوهای از ابتدا پر خون

–           سرهای به حیرت افتاده روی شانه‌های خم‌خورده

در جستجوی تو بی‌آن‌که تو جهان را یک به یک بیش از لحظه‌های  یک به یک ایستا و لغزنده فشرده باشی به سینه لای بازوهای

کدام بازوها؟

تقسیم بی‌رویه‌ی قطعیت

تقسیم بی‌رویه‌ی آوار و سیلی‌های لاانقطاع

پاسخ‌های لایتناهی

–          باشی فشرده

–           بازوها کدام ؟

از جمله حقوق و آزادیهای فردی

گه خوردن و غلط کردن هم

تا زمانی که به معنای دست درازی به گه و غلط دیگران نباشد

جزو حقوق و آزادی های فردی است؛

توجه ! توجه !

! توجه !  توجه

 تاریخ ریخت

! قناری قادر

از کوزه ای که گلوی تو بود

بر سینه ی خیابان

.

توده های وحشت و  آدم و مشت و خون و چشم های دریده روی گلوی پرنده ای که رودی رونده بود در جسم یک قناری قادر

.

مردم، نام تشنه ای است به خون که گشنه است

.

و هیچ نمی توانم از سرت بگویم

زیرا تو را از پا به دنیا آورده ام

و هیچ نمی توانم از دلت بگویم

زیرا من آن روز آنجا نبودم

و هیچ نمی توانم از چشمهایت بگویم هیچ

و هیچ هیچ از خرخره ات نمی توانم زیرا من را جویده اند

.

دستها از راهی که دور و کور است در رگها فرو می رود آرام

فردا تو مثل باد

من مثل مرگ

.

از استخوان که عاشق باشی

لب از خیال بوسه خالی می شود

غرق می شوی در موج داغ شاش که زانوها و انگشتها و کف پا را غرق بوسه می کند

.

توجه ! توجه !

تاریخ از گلوی تو ریخت وقتی صدای تو در هوهوی اضطراب جاری شد و شد مادری که زهدانش تو را زایید  داد دست تکه هایی از وحشت هایی که آدم هایش  در یک جمع پر تکثر دور گلوی تو قفل شد با آن نای با آن نای  که در زوزه های خود طبل می شود می کوبد

.

جامعه‌ی ایران ظرفیت درک این برهنه شدن را در برخورد با فریبا داودی نداشت

با توجه به اینکه این ماجرا در بین کاربران ایرانی فضای مجازی و فعالان زن و مرد واکنش هایی را ایجاد کرده تحلیل شما از این همه توجه به موضوع چیست؟

برهنگی، در وهله اول، در جوامعی مثل جامعه‌ی ما، ترس ایجاد می‌کند، ترس آشکارشدگی. کسی علاقمند نیست خودش را جای شخص «برهنه شده» بگذارد، یا برهنه بشود، چون با برهنه شدن تکیه‌گاه‌های اجتماعی و فرهنگی خودش را از دست می‌دهد. اما وقتی دیگری برهنه می‌شود، برهنگی تبدیل به صحنه می‌شود و تماشایی می‌شود.

توجه داشته باشیم که اینهمه هیجان‌زدگی کاربران ایرانی در مواجهه با این عکس‌ها، به خاطر شکستن «بند» نیست. در مقیاس خیلی بالا این توجه از کنجکاوی و از لذت تماشای بدن برهنه و دستیابی به پورن خانگی ریشه می‌گیرد. توجه خیلی از فعالان زن و مرد هم شبیه به همین است. تعداد کمی از بین کسانی که به عکس‌ها، و به دلایل علیا برای برهنه شدن توجه کرده اند، در واقع به «بند» و به شکستن بند به عنوان یک مساله‌ی ریشه‌ای اهمیت داده اند.

چون ما مساله را با توجه به وضعیت ایران بررسی می‌کنیم، مساله‌ی زیبایی علیا، نقش خیلی بزرگی را ایفا می‌کند. سال‌هاست که رژیمی که حاکم بر ایران است با هر چیزی که نشانی از زیبایی و شادی و معصومیت و زندگی دارد، با استفاده از ابزار خشونت و اهانت، می‌جنگد. به همین دلیل بدن برهنه‌ی علیا نه تنها به خاطر این که برهنه است بلکه به خاطر این که زیبایی تن را تحسین می‌کند در این عکس‌ها، برای جامعه‌ی ایرانی عزیز شده است و به درستی عزیز شده است. در واقع جامعه‌ی ایرانی در علیا، و عکس‌هایش، برهنگی را و زیبایی را، و جسارت انتخاب را تحسین می‌کند چون تمام اینها از جامعه‌ی ایرانی با خشونت و اهانت، سلب شده است.

از طرف دیگر، جامعه‌ی ایرانی دارد قرض‌هایی که سی سال است روی شانه‌اش سنگینی می‌کند را می‌پردازد.

سی سال پیش وقتی زنان ایرانی علیه حجاب راهپیمایی کردند تصور غالب «مردم/مردان»ی که در جبهه‌ی مقابل حزب الله بودند این بود که بی‌حجابی ضرورتی ندارد. به زودی معلوم شد که ضرورت انتخاب پوشاک، و ضرورت بی‌حجابی خیلی ریشه‌ای تر از ضرورت نان و کار بوده، چون با آزادی تن، تن می‌توانست برای به دست آوردن نان و کار مبارزه کند. اما وقتی تن محکوم به حجاب می‌شود نیازهایش هم محکوم به سکوت می‌شوند. در واقع بر خلاف تصور رایج، تن برهنه تنها یک دعوت به اورجی یا حتی دعوت به داد و ستد سکس نیست. تن برهنه مفهوم آشکار کردن صورت انسانی تن از لذت تا حق و مسوولیت را دارد.

من فکر می‌کنم توجه ما به عنوان جامعه ایرانی به علیا و عکس‌هایش، به خاطر شناخت بخشی از جامعه‌ی ایرانی در طول سال‌ها از ضرورت اشکارسازی چهره‌ی انسانی و ضرورت احترام به زیبایی و شادی در تقابل با وقاحت و کراهت و اهانت است.

فکر می کنید آیا ظرفیت مشابهی در زنان ایرانی و در جامعه ایران برای چنین اقدامی وجود دارد؟

خیلی طبیعی است که در داخل ایران زنان ایران توانایی برهنه شدن نداشته باشند. علیا در موقعیتی از آزادی‌های شخصی و اجتماعی خودش استفاده می‌کند که حکومت در مصر هنوز صاحب تمام قدرت نیست و هنوز علیا امکان بازی و مانور دارد. اما حکومت ایران صاحب قدرت است و از زنان داخل ایران نمی‌توان توقع برهنه شدن داشت.

اگر ما بخواهیم ظرفیت جامعه برای برهنه شدن زنان به عنوان نشانه‌ای از مبارزه اجتماعی را در نظر بگیریم منطقی‌تر این است که به برداشتن روسری فکر کنیم. آیا جامعه ایران ظرفیت برداشتن روسری از سر خود را دارد؟ آیا زنی در ایران هست که بتواند روسری‌اش را بردارد و زنانی و مردانی در حمایت از حرکت خود داشته باشد تا اگر در حکومت به او حمله کرد از او دفاع کنند؟ نه. این امکان در ایران وجود ندارد.

ببینید، جامعه‌ی ایران دچار وحشت از سرکوب شده است. مثلن اعلام می‌کنند که بچه‌ی عزیز یک خانواده را قرار است اعدام کنند. همه به درد می‌آیند و به وحشت می‌افتند اما آیا به جز یک مورد در بلوچستان و یک مورد در کردستان، کسی به فکرش رسید که خانواده‌ و جامعه برای نجات جان کسی از اعدام، می تواند خطر یک اعدام دسته جمعی را بخرد و همه حمله کنند به چوبه‌ی دار؟

ما در موقعیت‌های عادی از جان بچه‌هامان با چنگ و دندان دفاع می‌کنیم، می‌پریم زیر ماشین که بچه‌مان یا برادرمان را نجات بدهیم، چرا نمی‌پریم روی چوبه‌ی دار؟ چرا سرنوشتی که دولت برای بچه‌ی ما تعیین می‌کند را، به عنوان خانواده یا بعنوان یک جامعه، می‌پذیریم؟

در وضعیت ایران، حرکت‌ها تکرو و بی پشتوانه است. زنی که روسری اش را بردارد عمرش در نهایت یک هفته هم نخواهد بود. اگر مردم ایران حافظه‌ی خوبی داشتند و امکان استفاده از حرکت‌هایی که شجاعانه محسوب می‌شوند را داشتند، می‌شد چند نفر از ما داوطلب بشویم بیایم ایران «لخت بشیم بمیریم» تا گوشه‌ی دیواری را شکسته باشیم. مساله این نیست که ایا ظرفیت مشابه برای برهنه شدن زنان ایرانی و در جامعه‌ی ایران هست یا نه. مساله این است که اگر این برهنگی انجام بشود، آیا جامعه‌ی ایران ظرفیت این را دارد که از این برهنگی برای پاره کردن حریم سرکوب دولتی استفاده کند؟ جامعه‌ی ایرانی یک جامعه روشنفکر تجربی است. جامعه‌ای است که از روی تجربه یاد گرفته که حجاب اجباری و حذف انتخاب، ابزار سرکوب است. یعنی جامعه‌ی ایرانی در دانستن زیاد کم ندارد. اما از فرصت‌ها استفاده نمی‌کند.

می‌شود امکانات برهنه شدن تن زن در خارج از محدوده‌ی داخل ایران را با برخوردی که مردم با فریبا داودی مهاجر داشتند، بررسی کرد. فریبا، حجاب کامل از چندین لایه از روسری و چادر و دستکش و … را برمی‌دارد و به منتهاالیه طیف بی‌حجابی می‌رود. در عکس‌های بی‌حجاب‌اش، فریبا داودی در مقایسه با عکس‌های با چادرش، برهنه است. نه به این معنی که لباس تن‌اش نیست، به این معنی که تن او، خود را در معرض پوشیدگی نمی‌بیند.

حالات فریبا و زبان تن در این عکس‌ها با لباس‌هایی که دور تنش چسبیده‌ اند، صریح و بی‌پوزش اند. یعنی همان چیزی که ما با برهنگی می‌خواهیم به آن برسیم، صراحت و بی‌پوزش بودن تن در مقابل جهان.

جامعه‌ی ایران بلافاصله فریبا داودی را نه به عنوان فرد، بلکه به عنوان همسر و مادر و مادر‌زن افرادی دیگر، محاکمه می‌کند. به او ابراز بی‌اعتمادی می‌کند. حمله می‌کند، سعی می‌کند به او اتهام سودجویی بزند. می‌رود نظر افراد کوچکتر خانواده را به عنوان قیم او، سوال می‌کند (مصاحبه با علی افشاری، داماد فریبا داودی).

آیا جامعه‌ی ایران ظرفیت این داشت که فریبا داودی را سمبل شکستن حجاب بداند؟ ایا جامعه‌ی ایرانی ظرفیت این را داشت که به حق انتخاب فریبا داودی نه تنها احترام بگذارد، بلکه او را پرچم بکند برای شناختن حق زن و تن برای انتخاب برهنگی(قصد مقایسه زنان مبارز آزادی انتخاب زن در سال‌های اول انقلاب با فمینیست‌های اسلامی را ندارم، فقط از این مثال استفاده می‌کنم)؟

عکس‌های فریبا داودی را با عکس‌های علیا مقایسه کنید. این عکس‌ها شبیه به هم‌اند. در این عکس‌ها سوژه دارد به جهان می‌گوید تماشا کن. من به رغم تو، از حجاب تو، برهنه‌ام. در هر دوی این عکس‌ها تن صاحب عکس، به شناخت کافی از تن و برهنگی و پوشیدگی و صراحت و اعتماد به نفس رسیده. جامعه‌ی ایران ظرفیت درک این برهنه شدن را در برخورد با فریبا داودی نداشت.

در عکس‌های علیا، نه تنها بدن برهنه به عنوان ابژه‌ی جنسی به نمایش گذاشته شده (با جوراب نایلن سیاه و کفش قرمز و گل سر قرمز تصویر شده)، بلکه چشم و گوش، و کس، به عنوان سه عضوی انتخاب شده اند که در زن، طبق معیارهای جامعه باید غیرفعال باشد. یا، به زبانی، در کنترل خودش نباشد. ایا جامعه‌ی ایران، یا زنان ایران ظرفیت این را دارند که روی چشم، گوش، و کس خود کنترل شخصی داشته باشند؟ کنترل، با شناخت می‌آید. آیا کارکرد چشم و گوش و کس (کس، کیر، کون، دهن، دست به عنوان ابزار جنسی) برای زنان و برای جامعه‌ی ایران روشن است؟ من می‌گویم، نیست.

من می‌گویم ما به عنوان یک جامعه هنوز با کارکرد اعضای جنسی آشنا نیستیم و بر اساس همین عدم آشنایی با جنس، و جنسیت، آشنا نیستیم، و انسان زن را در تقابل با انسان مرد می‌بینیم و کاربرد اعضای جنسی را در تداخل در همدیگر خلاصه می‌کنیم و در هر برهنگی به دنبال امکانات این تداخل می‌گردیم و در نتیجه گیج و در نتیجه پریشان می‌شویم.

علیا در مصاحبه‌هایش از لذت تن حرف می‌زند. به نظر می‌آید که لذت تن را به عنوان زنی که قادر به انتخاب لذت است، می‌شناسد. به نظر می‌آید نقش خود و پارتنر مرد خود را در ارتباط با تن‌هاشان، نقش فعال و غیرفعال نمی‌بیند. من فکر می‌کنم برهنگی زن در ایران، بلافاصله و به اشتباه، حتی در ذهن خودش، با نقش او در ارتباط جنسی، در ارتباط جنسی با کل جامعه، پیوند می‌خورد و به همین دلیل، تن اش دچار یک گویش اشتباه می‌شود‌.

یعنی، من فکر می‌کنم اگر شما امکان این ظرفیت را در جامعه‌ی ایرانی و بین زنان ایرانی بررسی می‌کنید خوب است به این هم نگاه کنید که همه‌ی مساله، شجاعت نیست. شناخت هم لازم است.

شما خودتان تجربه تقریبا مشابهی داشتید…واکنش‌ها نسبت به شما چه بود؟ هدف شما چه بود؟

من به ندرت برخوردی را با خودم دیده ام که معمولن با زن‌های دگرجنسگرا می‌شود، یعنی ظرفیت دوست‌داشتنی بودن یا خواستنی بودن یا معشوق بودن، چه به عنوان شخص و چه به عنوان عکس را نداشته ام بنابراین برخوردی که با من می‌شود برخورد جامعه با زنی که قرار است معشوق یا خواهرمادر جامعه باشد، نبوده، بنابراین به من به اندازه‌ای که جامعه به چیزی که ناموس خودش می‌داند حمله می‌کند، حمله نشده.

با وجود این، وقتی حدود سال دو هزار و سه، عکسی که خودم از خودم در آینه گرفته بودم و مشخص بود که از کمر به بالا برهنه است را برای انتشار به وبسایت‌های ایرانی فرستادم، به جز سایت اخبار روز هیچ کدام قبول نکردند آن را منتشر کنند. اخبار روز هم نه در صفحه‌ی اول، بلکه در صفحه پشت، این عکس را همراه با داستانی از من (که خودم فرستاده بودم) منتشر کرد. و روز بعد سردبیر این سایت، خسروباقرپور، در جواب معترضین نوشت: ادبیات چیزی برای پنهان کردن ندارد. خب، در آن وبسایت، من تبدیل شدم به ادبیات، و اینطور وانمود شد که یک شخص برهنه نشده، بلکه چیزی انتزاعی است که برهنه شده. اما در واقع این ادبیات بود که با یک شخص، من، برهنه شده بود. بعد از آن من عکس‌هایی از خونریزی ماهانه خودم با زوم کردن دوربین روی خون و کس در وبلاگ شخصی خودم منتشر کردم. و بعد، عکس‌هایی از تن من که در گذر زمان چروکیده و مچاله شده بود را در این وبلاگ منتشر کردم. همین عکس‌ها را با حمایت امیر نورمندی، عکاس ایرانی شیکاگو در د- لست گالری در شیکاگو به نمایش گذاشتیم. بخشی از عکس‌ها روی دیوارهای گالری و بخشی از عکس‌ها را فقط کسانی که مایل بودند از سوراخ دیوار، و روی پرده، با پاور پوینت، تماشا می‌کردند. عکس‌های بعدی، عکس کبودی‌های روی تن من بود.

تعداد بسیار زیادی کامنت‌های معمول فحش و کامنت‌های معمول درخواست عکس داشتم، که خب طبیعی ست، و در فضای من، هیچ اهمیتی ندارند چون من درون فضایی که به این برخورد اهمیت می‌دهد زندگی نمی‌کنم.

در کنار آن، مقدار زیادی احترام دیده‌ام. فکر می‌کنم دلیل این احترام به سادگی این است که من در داد و ستدهای معمول جامعه مردسالار شرکت ندارم. در یک مصاحبه، به خانم روزنامه نگاری در انگلیس، که از من سوال کرد: آیا شما برای آزادی جنسی مبارزه می کنید، گفتم، نه، من آزادی جنسی دارم، من برای آزادی ابراز آزادی جنسی مبارزه می‌کنم. آن چیزی که زن‌ها در مقایسه با مردها، ندارند، آزادی انتخاب و آزادی عمل آشکار است. زن‌ها در طول تاریخ هیچ وقت کمبود رابطه‌ی جنسی نداشته اند، اما همیشه محکوم به پنهان کردن این رابطه‌ها و پنهان کردن خواست و انتخاب خود بوده اند. من برای آزادی انتخاب و آزادی بیان تن، مبارزه می‌کنم.»

حالا، این بیان تن، در تن من، مخاطب دگرجنسگرا ندارد. تصور من خود من از برخوردهایی که تا بحال دیده ام این است که با من به عنوان یک غریبه رفتار شده در جامعه‌ی ایرانی. نه به دلیل این که من در خارج از ایران هستم، بلکه به دلیل این که خارج از محدوده‌ی فرهنگ رایج ایرانی هستم. مثلن، من خواهرمادر هیچ مردی به حساب نمی‌آیم. دختر و همسر هیچ مردی هم به حساب نمی‌آیم. جزو محدوده‌ی آبروی هیچ کسی هم نیستم. برای همین پشت کسی از برهنه شدن من نمی‌لرزد.

اما آنجایی که از آلترناتیوهای گرایش جنسی و هویت جنسیتی صحبت می‌کنم، به من حمله می‌شود. آنجا من دیگر نه تنها غریبه‌ام، دشمن هم هستم. بیشترین فحش‌هایی که به من داده شده برای منتشر کردن عکس برهنه از پستان و خون و کس نبوده، برای انتشار کلمات زانو و زبان و زن هم نبوده. به خاطر هویت جنسی من بوده و توضیح این واقعیت که من می‌توانم از بدن زنانه و ابزار جنسی زنانه‌ام استفاده ای غیرزنانه بکنم. اینجا، همیشه دعوا راه افتاده.

من اطمینان دارم که اگر من در مصاحبه با شرق، حرف‌های خیلی اروتیک و دعوت‌کننده، و زیبا و جذاب می‌زدم، شرق تعطیل نمی‌شد. شرق، به این دلیل تعطیل شد، و جامعه‌ی روشنفکری ایران به این دلیل از من با ضمیر سوم شخص مفرد اسم برد که من سیالیت جنسیت را مطرح کردم، یعنی آن خشم، خشونت دولت/جامعه‌ی مسلط، نسبت به من/زن نبود، نسبت به آشکارسازی واقعیت وجود همجنسگرایی در متن جامعه بود.

متاسفانه، جامعه و فرهنگ ایران، انرژی‌اش را به بحث کردن و انتقاد کردن و یا اصلاح کردن ساقی قهرمان گذراند، در روزهایی که من عکس منتشر می‌کردم یا در روزهای تعطیلی شرق. بهتر بود به ضرورت آزادی انتخاب و ضروت حذف حجاب، و ضرورت آزادی مرد و زن و حق جامعه (همه افراد جامعه) بر کنترل بر تن و هویت خود می‌پرداخت. هر روزی که از باز کردن این گره‌ها عقب می‌مانیم، یک روز بیشتر سرکوب می‌شویم.

من از اولین کاری که منتشر کردم، داستان کوتاه، و کار بعدی، شعر، به تن و زن از یک زاویه‌ی متفاوت با آن چیزی که در فرهنگ ایرانی رایج بود نگاه کردم. این تفاوت نگاه، به یک معنا، به این دلیل بود که من همجنسگرا بودم و روابط جامعه‌ی دگرجنسگرا و زن‌بودگی در جامعه‌ی دگرجنسگرا برای من «طبیعی» نبود. به همین دلیل هیچ کدام از نوشته‌های من، با معیارهای عشق دگرجنسگرایانه، اروتیک نیستند. همیشه یک چیزی در متن مانع اروتیک‌شدن متن شده که نتیجه‌ی همان نگاهی است که به رابطه‌های جامعه/فرهنگ دگرجنسگرا با تعجب با شک نگاه می‌کند و جزو منظره‌ی معمول این جامعه نمی‌شود. این متن‌ها همیشه برهنه اند، اما این برهنگی، اروتیک نیست.

هدف من از منتشر کردن عکس‌های خودم، در اولین باری که این عکس‌ها را منتشر کردم، جدا شدن از کلیشه‌ی نوشتن بود. من در متن‌هایی که می‌نوشتم، شعر و داستان کوتاه، به صورتی می‌نوشتم که به نظر می‌آمد چیزی در این متن برهنه شده. یک حجاب پاره شده. بعد، به نظر خودم رسید که من دارم پشت متن قایم می‌شوم. تصمیم گرفتم از روی متن، این برهنگی را ببرم توی تن خودم. و بردم. نتیجه‌اش خوب بود.

من فکر می‌کنم ما با قوانین اجتماعی مریض، باید همانجوری رفتار کنیم که با آدم بیمار رفتار می‌کنیم. ماسک اکسیژن را نمی‌شود از روی ملافه روی صورت بیمار گذاشت. چاقوی جراحی را هم نمی‌شود از روی حجاب وارد روابط اجتماعی کرد. مساله‌ی دیگری که به نظر من اهمیت داشت، و فکر می‌کنم به نظر علیا اهمیت ندارد، به هم ریختن کدهای زیبایی در تن و زن و چارچوب معشوق‌بودگی تن زن است. من در همه عکس‌هایم دقت می‌کردم که چیزی که با این معیارهای زیبایی نمی‌خوانند توی عکس باشد. مثل عینک گنده‌ی ذره‌بینی، کفش‌های سرپایی لنگه به لنگه، صورت وق‌ زده، پستان شل و دراز، شکم چروکیده، و چیزهایی که نشان می‌دهد این زیبایی به زعم فرهنگ یا برهنگی اروتیک به زعم فرهنگ نیست که قرار بوده توی عکس نشان داده شود، وضعیت طبیعی این یک آدم است که قرار بوده نشان داده شود.

از دید من، علیا، می‌گوید این بازی فرهنگی که جامعه با زن و با تن زن می‌کند، بد نیست، فقط جای بازیکن‌ها را طوری تغییر بدهیم که زن‌ها هم سهم ببرند. یعنی، اگر همیشه این مردها هستند که تن علیا را برهنه می‌کنند و می‌آرایند و عکسش را می‌گیرند، حالا خود علیا این مسوولیت را به عهده می‌گیرد، به خواست خودش، و با همان کدها، دقیقن همان کدها. همان قرمز و سیاه و ظریف و توری و مغموم و به شدت جوان و لاغر و آماده و رمزآلود. من فکر می‌کنم این خودش، حجاب است، دیوار است، انتخاب نداشتن یا محدود بودن در انتخاب است، بازی‌خوردن با نقش‌های فرهنگی است. این دیوار باید بشکند. اگر ما در ایران علیایی داشته باشیم که فردا صبح برهنه بشود، بهتر است این کدها را هم پاره کند. هدف من پاره این کدها بود.

متن ادیت شده‌ی سوال و جواب‌هایی که بین نعیمه دوستدار و من رد و بدل شد و در گزارش مردمک استفاده شد

بیست و نه نوامبر دوهزار و یازده

مهاجرت

.

در جهان بی منظره انگار ناظر ناگهان ایستاده مقابل یک عکس از یک شب دراز یا یک صبح صادق

می گوید: آیا این زندگی است؟ من زنده ام؟ با این شهوت صعود و فرود در گلوی تو؟ سرزمین من؟

.

ناظر به قصه گو که ته قصه را نمی بیند می گوید

چیزهایی شبیه من

داس اند

چیزهایی شبیه تو

شاهرگ

به هم می خوریم

خون می خوریم

.

هر بار  بلند می شوم در انقباضی از شهوت خم می شوم، داس،

در بوسه ای که دره هایت با سر شانه ات با گردی زانویت با کوه هایت با تپه های بهشتت با سیب گلویت با چشمه های دهانت فرقی نمی کند، فرقی نمی کنم، خون،

.

فواره می زنیم

.

رفته ای که بی خبر چرا بر می گردم

.

 غلغل خون، از ته گلو

رو به جایی که دوان دوان با صدایی که جهان را گویا می کنی نفس نفس سرزمین من

.

خالی، پر از تشنجی که زنده ها و گلو فشردن ها و دندان فشردن ها و سرکوبیدن ها و سرسپردن ها را می کوبد به خالی درون جمجمه ای پر از وحشت گه خوردن

.

بلند می شوم در انقباض شهوت خم می شوم به هیئت داس

می خورم به تو

.

زمین اگر چارگوش بود حالا رسیده بودم به آخر، پرتاب، بیرون از جا

.

تاریخ، به مثابه وحشت

 می دانم که انقلاب باید می شد اما نمی دانم چطور توانست به این زودی بشود. روز اول انقلاب است.

گیج ام. دلهره دارم. دلشوره دارم.  رادیو که سرود «یارب بستان داد فقیران ز امیران» را پخش می کند، شادی آمیخته به وحشت دارم.  ما لبه ی یک پرتگاه ایستاده ایم.  مگر نه این که انقلاب همیشه جانوری ناشناخته است؟   می روم روی پشت بام.  زن حامله ای بیرون در خانه اش فاصله ی چند قدم را با سرعت می رود و برمی گردد می رود و برمی گردد.  من بیست و یکی دوساله ام.  عقاید سیاسی من طبیعتی نازک نارنجی دارد. من چریک نیستم. اما خیال می کنم دنیای بهتر دنیایی است که مارکسیستها قوانینش را بنویسند. فردا مردم می ریزند و آن زن و شوهرش را که ساواکی بوده توی خانه ی خودشان می کشند. این اولین خبر از خبرهای ترسناک انقلاب است

.

 موفق می شوم پدرم را با تهدید وادار کنم دست از ارسال من و دوست پسرم به خارج بکشد.  ایده ی ارسال من و دوست پسرم با هم برای تحصیل به خارج، برای جلوگیری از ازدواج من است. من سال سوم دانشکده ام.  پدرم موفق نمی شود. ما ایران می مانیم  تا روزی که از ایران فرار می کنم

.

عید اول انقلاب سراسر جاده ی ارومیه تا تهران سبز سبز است.  چوپان ها آزاد آزاد گله های گوسفند را ول کرده اند توی علف ها.  دست تکان می دهند برای ماشین ها

.

پدر من درجه ی سرهنگی ارتش را دارد و حکم سرتیپی اش آمده. پزشک متخصص بیهوشی است و رییس خدمات درمانی استان.  انقلاب که می شود پنج سال است که ما در ارومیه زندگی می کنیم و تقریبن تمام شهر را می شناسیم و تمام شهر ما را می شناسند و ما بیشتر از دیگران که ساکنان قدیمی شهرند دچار اضطراب شده ایم. ما با حزب اللهی ها هیچ میانه ای نداریم.  با کردها ارتباط خویشاوندی داریم. در ظاهر به نظر طاغوتی می آییم، اما در واقع هیچ سرمایه ی مالی نداریم.  . پدرم بلافاصله خودش را بازنشسته می کند تا وارد محیط ارتش انقلاب اسلامی یا ارتش انقلاب نشود.  در طول بیست سالی که افسر ارتش بود به پشتوانه خانواده ی معتبرش در مشهد، هیچ وقت در صبحگاه شرکت نکرده بود و سلام نظامی بلد نبود بدهد. خانواده ی معتبر، در ارتش اسلامی، کاری از دستش بر  نمی آمد.  من و برادرم آدم های توداری نبودیم. در شهر شناخته شده بودیم. هر کدام یک بار به دلیلی دستگیر شده بودیم.  بازجو گفته بود می داند توده ای هستیم.   به نظر می آمد خوش شانس بوده ایم.  یک هفته بعد از فرار ما از ایران، ماموران کمیته می آیند سراغ ما. خب ما دیگر رفته بودیم، اما با چه وضعی.  دوستانمان زندان بودند. بچه های فامیل اعدام شده بودند. خیلی از بچه های شهر شکنجه شده بودند. شهر خراب بود. من هنوز نمیدانستم چرا حزب به انقلاب خوش بین است. همه کسانی که خانه هاشان پشت زندان های شهر بود صدای ضجه  می شنیدند. اصلن انقلاب کرده بودیم که بچه ها از زندان شاه بیرون بیایند.  حالا همه رفته بودند توی زندان، با این شکنجه های غریب

بالاخره با آدمی ازدواج می‌ کنم که پدرم سعی داشت برای منصرف کردنم از ازدواج با او، من و او را با هم بفرستد ایتالیا درس بخوانیم. مادرم عاشق این ازدواج است.  یا عاشق آن آدم. و تصورش این است که من عاشقانه‌ های ادبیات کلاسیک ایران را زنده می کنم و نامه های عاشقانه می نویسم و پشت پنجره ها به انتظار معشوق ام می ایستم. تا بیاید. من اما بیچاره و مستاصل شده ام. دانسته های من به حد نامزدی و ازدواج نمی رسد. دست و پایم را گم کرده ام و نمی دانم چکنم.  رفتار مردانه و تن مردانه و ارتباط جنسی با مرد من را گیج و اهانت دیده و بیمار کرده است. بیماری شدید و ترس شدید از خود، بی اعتمادی شدید به خود، و تصمیم ها و انتخاب های خود، و کابوس. در این نقطه، ناتوانی من بیش از آن است که زندگی شخصی ام را اصلاح کنم. بعد از ازدواج، دیگر کسی در خانواده حامی من نیست. انقلاب شده و دیگر هیچ چیز حامی من نیست. دیگر فکر نمی کنم. کابوس می بینم. عق می زنم

.

ساواکی ها که پیش از انقلاب چیزی موذی توی صورتشان نشانه ی ساواکی بودنشان بود، حالا چیزی ترسیده توی صورتشان نشانه ساواکی بودنشان است.  حالا دو جور صورت هست که ترسناک است. صورت های ساواکی ها و صورت های حزب اللهی ها و هر دو دسته حالا دارند برای دولت کار می کنند.  من از هر دو به شدت هراس دارم. همین روزها یک حزب اللهی بیست و سه چهار ساله، استاندار آذربایجان غربی می شود و به زور خودش را مهمان خانه ی پدرم می کند و بعد تعریف می کند که در واقع حزب اللهی نیست اما خیلی پشتکار دارد و می خواهد پولدار بشود. زنش را می آورد خانه ی پدرم تا چند ساعتی روسری اش را باز کند و بی حجاب بگردد.  ما مثل گربه هایی هستیم که سبیلشان را قیچی کرده اند.  نمی دانیم . چکار کنیم. ما هنوز از او و زنش که محیط خانه ی ما را اشغال کرده اند می ترسیم اما امکان قطع ارتباط با آنها را نداریم. احتمال می دهیم گزارشی بدهد که خانواده را به خطر بیندازد

.

 من با تشکیلات زنان حزب توده وصل می شوم.  چون خوب کتاب و مقاله تحلیل می کنم مسوول جلسه می شوم. چون بلد نیستم  با زن ها در کارهای خانه شریک شوم، از سمپات گیری حذف می شوم.  بچه ام را با خودم سر قرار می برم.  اولین روزی که با خودم نمی برمش دستگیر می شوم.  بچه ام همراهم نیست.  معلوم نیست اگر همراهم بود چه کار می کردیم.  بچه ی من یک ساله است. ما خبر داریم کسانی که با بچه هاشان دستگیر شده اند روی تن بچه هاشان زخم و سوختگی دیده شده

.

بازجوی من می گوید همه مدارک را از خانه ت ضبط کردیم. فعلن قرار نیست توده ای ها را بگیریم. اما دو ماه دیگه میاییم سراغتون. من نمی دانم چرا ما نگران دستگیری بقیه گروهها نیستیم اما می دانم که گروه های دیگر همه دستگیر می شوند و حزب آخرین گروهی است که هنوز غیرقانونی  اعلام نشده. سازمان و حزب به نظر گیج می آیند. هنوز بچه های سیاسی نمی دانند با همسرهاشان عشقبازی کنند یا نه.  بعضی ها  که زندانی زمان شاه بودند می ترسند دوباره به زندان برگردند. بعضی ها می گویند انقلاب به ثمر رسیده، می شود عشقبازی  کرد

 خبری که ما داریم این ست که یک جناح در داخل رژیم سعی می کند حزب را خراب کند. یا منزوی کند. یا هر چی. اما ما مطمئنیم که آن جریان موفق نخواهد شد و هیچ کس ما را دستگیر نخواهد کرد

.

 پدرم به من می گوید دیگر اجازه ندارم مدارک مربوط به کارهای حزب را توی خانه خودم نگه دارم، باید هر چه دارم را ببرم خانه ی پدر و مادرم و مراقب امنیت بچه باشم.  من هنوز حواسم نیست.  آموخته های فعالیت سیاسی به ما یاد داده که  اجازه نداریم به بهانه ی حفظ بچه هامان یا پدر و مادرمان یا خودمان از حرکت مان بکاهیم.  من احمقم

.

 ناگهان خبر دستگیری رهبران حزب فاش می شود. تازه می فهمیم چرا دو ماه سکوت مطلق بود.  یکی از اعضای سازمان اکثریت می آید دم خانه ی من و می گوید پیغام داده ند که اگر می تونید برید خارج. فقط زیر دست و پا ول نباشید. می پرسم، لازم نیست بریم زندان؟  می گوید نه، نباید برید زندان.  کسایی هستن که هنوز لو نرفته ن.  هر چی بیشتر برید تو، بیشتر اسم لو می دید.  می پرسم لازم نیست بریم یه شهر دیگه به فراریها کمک کنیم؟  میگوید، نه

.

یک ساک پر از لباس و وسایل بچه ام را بر می دارم و با اتوبوس پنج صبح از شهر خارج می شویم. حالا ناگهان حواسم هست.  حالا فاصله ی من و کیانوری زیاد شده. وحشت دارم کسی دست بزند به بچه م. ما توی خیابانهای تهران با هم پرسه می زنیم. توی بغل من. هر صدای پایی نزدیک می شود که من را بگیرد و بچه ام را بگیرد و من شبانه روزی تمرین می کنم که چطور در یک لحظه بچه ام و خودم را در جا بکشم که با هم دستگیر نشویم

دیگر هیچ راهی نیست. از تهران به مشهد از مشهد به تهران. خانه به خانه.  از این خیابان به آن خیابان. صدای بلندگوها که می پیچد همیشه قرار است اسم من را بگویند که خودم را معرفی کنم. صدای قدم ها که تند می شود قرار است دستی روی شانه ام من را بچرخاند به آن طرف.  همه کسانی که توی خانه شان پنهان می شویم می دانند چرا ناگهان وارد خانه شان شده ایم و قرار است دو روز بمانیم.  همه قرار است روی در خانه شان علامتی بگذارند تا معلوم شود یک ضد انقلاب توی خانه شان پنهان شده است تا مامورها خانه را راحت پیدا کنند.  پنج ماه است که نفس من نیمه ی راه گلویم مانده و همیشه بچه ام را توی بغلم فشار می دهم. بعد وحشت می کنم می گذارمش زمین.  بعد دوباره بر میدارم بغلم می گیرم.  تصمیم سختی است. نمی دانم اگر توی بغلم باشد امن تر است یا اگر بغلم نباشد امن تر است.  همیشه مجسم می کنم که کمیته چی ها، آن وقتها همه ی اینکارها را کمیته چی ها می کردند، میریزند توی خانه ای که من آنجا هستم.  و من نمی دانم اگر بچه ام توی بغل من نباشد، آیا صاحبخانه خواهد گفت که اینم بچه شه، اینم ببرید؟  یا صبر می کند وقتی ما رفتیم به پدرم خبر بدهد بیاید بچه ام را ببرد.  یا اگر توی بغلم باشد، دستم نزدیکتر نخواهد بود که دوتایی مان را با هم در جا تمام کنم که با هم نرویم زندان؟  وارد هر خانه ای که می شوم در این چند ماه، راههای سریع تمام کردن بچه ام، و خودم را بلافاصله بعد از او، مرور می کنم

خوابم که می برد خواب می بینم حواسم پرت شده  ریختنه اند تو، من ندیده ام،  وقت تنگ است. معلوم نیست اول او را تمام کنم یا اول خودم را تمام کنم

.

 به این سادگی ها نیست.  اگر او را تمام کنم دیگر نیست که اذیت بشود. من هم برای خودم میروم زندان، انگار نه انگار.  اگر خودم را اول تمام کنم، دیگر کاری با او ندارند. میخواهند بگیرندش چکارش کنند. بچه ی یک ساله که اطلاعات ندارد. بعد ترس برم میدارد که اگر من نباشم بعد چه اتفاقی برایش می افتد.  همیشه یک دستش دور گردن من است. گوشواره هایم را دوست دارد. انگشتش را گیر می دهد توی حلقه ی گوشواره ام می کشد تا گوشم پاره می شود خون می آید. گوشواره هایم را در میاورم می اندازم توی کیفم. هیچ وقت نتوانستم تصمیم بگیرم وقتی مردم کی بچه ام را بزرگ کند. به مادر خودم اعتماد ندارم. به مادر پدرش اعتماد ندارم. کس دیگری را هم ندارم

.

وقتی از کوه می رویم بالا، چیزی با خودمان نداریم.  چیز خاصی با خودمان نداریم.  فقط زنده ایم و معلوم نیست آن ور مرز اصلن چه خبر باشد.  ما اصلن هیچ نمی دانیم که آن ور مرز رفتن چه معنایی به جز فرار کردن دارد. حتی نمی دانیم آیا هر قدم که جلوتر می رویم زنده می مانیم یا نه. شوهر من تا پنج سال بعد که هواپیمای ما در تورنتو به زمین بنشیند و فرار کنم، زندانبان و بازجو و شکنجه گر من می شود

زنده ماندن معنای زندگی را از دست داده.  در زنده ماندن من چیزی از زنده ماندن کم است. این زنده ماندن آن زنده ماندنی نیست که سالهای بچگی پیش از انقلاب داشتم.  نفس کشیدن من چیزی از نفس کشیدن کم دارد.  یا چیزی از نفس کشیدن زیاد دارد، نفس نفس شده. نفس زدن چیزی است که با نفس کشیدن فرق دارد.  حفظ کردن امنیت با امنیت داشتن فرق دارد

  تصویر من از ترس، از ترسهای پدرم، تصویر شعبان بی مخ در خیابانهای تهران بود. یک بار و برای همیشه

تصویر من از ترس، از ترس های من، تصویر من با روپوش و چادر با بچه ام  که توی بغلم از این خیابان به آن خیابان می روم و من توی خیالم اول خودم را می کشم بعد او را یا اول او را بعد خودم را یا اول خودم را بعد او را

من و بچه ام چیزی نزدیک دو سال با هم زندگی کردیم، نه ماهی که حامله بودم و یکسال و نیمی که هنوز از چیزی فرار نمی کردیم.  رابطه ی من و بچه ام هیچ وقت دیگر رابطه ی مادر با فرزندش، و رابطه فرزند با مادرش، یعنی رابطه ای که در آن یکسال و نیم اول داشتیم و همیشه خودمان تنها بودیم و عاشق هم بودیم و همیشه شاد بودیم و همیشه بغل هم بودیم و همیشه بازی می کردیم و همیشه قصه می خواندیم و همیشه توی خیابانها با کالسکه اش پرسه می زدیم، نشد

 بعد از آن ما همیشه دو نفر بودیم که بین ما یک وحشت زندگی می کرد. او هیچ وقت ندانست این وحشت از کجا آمده یا این چیزی که بین ما ایستاده همان وحشت است، وحشتی که من از دانسته های خودم به زندگی ناخوداگاه او ریخته بودم. من می دانستم بی آن که این دانستن چیزی از این حضور کم کند.

ادامه داشتن، سرنوشت تاریخ نیست. تاریخ، سرنوشت آدم نیست. قطع تاریخ سالم تر است تا تداوم تاریخ. قطع تاریخ قطع آدم نیست